بسکه ماندم درغریبی وطن ازیادم رفت بسکه ماندم درقفس بوی گل ازیادم رفت
بسکه ماندم درغریبی وطن ازیادم رفت بسکه ماندم درقفس بوی گل ازیادم رفت

بسکه ماندم درغریبی وطن ازیادم رفت بسکه ماندم درقفس بوی گل ازیادم رفت

مولانا شرف الدین دامغانی:

مولانا شرف الدین دامغانی:

در سلطانیه از در مسجدی می گذشت،

خادم مسجد سگی را که وارد مسجد شده بود

به باد زدن گرفته بود و می زد

و سگ فریاد می کرد

مولانا در بگشود و سگ فرار کرد.

خادم مسجد با مولانا به مشاجره بر آمد

که چرا در را گشودی،

می خواستم سگ را بسیار بزنم

تا دیگر به مسجد نیاید

مولانا گفت:ای مرد معذور دار،

سگ عقل ندارد و از بی عقلی به مسجد می آید،

ما که عقل داریم،

آیا هرگز ما را در مسجد می بینی؟

عبید_زاکانی

رساله_دلگشا

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.