ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 |
مولانا شرف الدین دامغانی:
در سلطانیه از در مسجدی می گذشت،
خادم مسجد سگی را که وارد مسجد شده بود
به باد زدن گرفته بود و می زد
و سگ فریاد می کرد
مولانا در بگشود و سگ فرار کرد.
خادم مسجد با مولانا به مشاجره بر آمد
که چرا در را گشودی،
می خواستم سگ را بسیار بزنم
تا دیگر به مسجد نیاید
مولانا گفت:ای مرد معذور دار،
سگ عقل ندارد و از بی عقلی به مسجد می آید،
ما که عقل داریم،
آیا هرگز ما را در مسجد می بینی؟
عبید_زاکانی
رساله_دلگشا