بسکه ماندم درغریبی وطن ازیادم رفت بسکه ماندم درقفس بوی گل ازیادم رفت
بسکه ماندم درغریبی وطن ازیادم رفت بسکه ماندم درقفس بوی گل ازیادم رفت

بسکه ماندم درغریبی وطن ازیادم رفت بسکه ماندم درقفس بوی گل ازیادم رفت

حکایت عابد هفتاد ساله و زن بدکاره

حکایت عابد هفتاد ساله و زن بدکاره

عابدی از فرط عبادت خالصانه باعث اذیت شیطان شده بود و او هر چه میکرد نمی توانست عابد را از یاد خدا بازدارد ، روزی یکی از یاران شیطان نقشه ای زیرکانه کشید و گفت : تنها راه نفوذ بر این عابد از راه عبادت اوست

پس شیطان به شکل جوانی عابد و درمانده در خانه او را به صدا درآورد ، عابد از دل رحمی جایی برای عبادت به این جوان داد. بعد از گذشت چندین روز عابد تنها از این جوان عبادت می دید ، در عجب شد که خدا بنده های خیلی بهتر از من نیز دارد . هر چه میکرد از جوان سؤال کند ، جوان نماز بعدی را مشغول میشد ، به ناچار عابد جوان را قسم جلاله داد که جواب او را بدهد ، جوان پس از نماز گفت :سؤالت را بگو تا به عبادتم برسم . عابد گفت: جوان تو را به خدا بگو چگونه به این مقام و درجه از عبادت رسیدی ؟! جوان عابد(شیطان) پاسخ داد: من گناهی مرتکب شدم و از سوز و گداز و پشیمانی از آن گناه توبه کردم و حالا هر زمان به یاد آن گناه می افتم باز توبه میکنم و به این درجه از نزدیکی به خدا رسیدم ، اگر میخواهی به درجه من برسی باید بروی  با زنی فاحشه گناه کنی و بعد توبه نمائی تا به این مقام برسی ! عابد به ناچار گفت :هر چه تو بگویی! عابد گفت:پول ندارم چگونه به شهر روم؟ جوان عابد(شیطان) چند دینار به او داد و عابد راهی شهر شد .

به شهر رفت و سراغ خانه زن فاحشه را از مردم گرفت و مردم به خیال اینکه عابد برای نصیحت و ارشاد فاحشه آمده است نشانی را به او گفته و عابد به منزل زن فاحشه رسید.

زن فاحشه به سیمای عابد نگریست ، دید که زهد و تقوی از آن میبارد وآمدنش به اینجا عادی نیست .از مرحمت خدا که به دلش افتاده بود از عابد پرسید:برای چه به اینجا آمدی ، تا نگویی نمیگذارم دست بر من بزنی! عابد گفت: تو پول خود را بستان و کار به بقیه چیزها نداشته باش. فاحشه گفت: تا ماجرا را نگویی نزد تو نمی آیم! عابد ماجرای جوان عابد(شیطان) را برای زن بازگفت. زن پرسید : اگر در حال گناه از دنیا رفتی و فرصت توبه پیدا نکردی چه؟؟!! از آن گذشته پارچه پاره نشده بهتر است یا پارچه پاره شده ای که دوخته شده و وصله شده؟؟ ممکن است آن جوان عابد شیطان بوده باشد ! برو به عبادتگاهت اگر آن جوان هنوز در حال عبادت بود من همین جا در اختیار توام. عابد در فکر فرو رفت و به حرف فاحشه عمل کرد ولی جوان عابد(شیطان) را در خانه اش ندید و یقین کرد او شیطان بوده و از این فکر نزد خدا توبه نمود و آن زن فاحشه را بسیار دعا کرد .

آمده است که شب آخر عمر آن زن فرا میرسد و از دنیا میرود .صبح به پیامبر آن زمان وحی میرسد که به تشییع جنازه آن زن برود. وقتی به در خانه او میرسد مردم میپرسند:ای پیغمبر برای چه در خانه این زن فاحشه آمده ای .نبی میگوید :برای تشییع جنازه زنی از اولیاء حق آمده ام. مردم میگویند: او فاحشه ای بیش نبود. نبی سرش را به آسمان میکند و میگوید : خدایا تو گویی یکی از اولیای من مرده و مردم گویند او فاحشه بوده ، قضیه چیست؟؟

وحی رسید : ای نبی من ،هم مردم راست گویند و هم من! او تا چندی پیش فاحشه بود ولی بعد از اینکه عابد را از گناه باز میدارد ، پشت در خانه خود نشسته و با خود میگوید : ای بدبخت تو به عابد گفتی اگر در حال گناه مردی چه ، حال که خود از او پست تری و عمری دامنت آلوده بوده ، تو چرا توبه نمیکنی قبل از اینکه با این دامن آلوده نزد خدا بروی؟؟ از آن شب آن زن توبه کرد و از گناه برگشت و با من(خدا) آشتی کرد و مشغول عبادت گردید

karballa313

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.