بسکه ماندم درغریبی وطن ازیادم رفت بسکه ماندم درقفس بوی گل ازیادم رفت
بسکه ماندم درغریبی وطن ازیادم رفت بسکه ماندم درقفس بوی گل ازیادم رفت

بسکه ماندم درغریبی وطن ازیادم رفت بسکه ماندم درقفس بوی گل ازیادم رفت

یادش بخیر!

یادش بخیر!

هر جمعه خونه "مادربزرگ" جمع میشدیم

ریز تا درشت، کوچک تا بزرگ

از همهمه‌ی زیاد، صدا به صدا نمی‌رسید

آنقَدَر می‌گفتیم و می‌خندیدیم که اصلاً متوجهِ گذر زمان نمیشدیم...

بوی غذای مادر بزرگ را تا چند خیابان آنطرف تر میشد حس کرد

روزهای هفته را روی دورِ تند میزدیم تا برسیم به جمعه

جمعه های بچگی مان را با هیچ روزی عوض نمی‌کردیم

گذشت و گذشت

"مادربزرگ" از میانمان رفت...

دورتر و دورتر شدیم

شاید دیگر در ماه و یا حتی در سال یکبار دورِ هم جمع شویم!

آن هم قبلش طی می‌کنیم که اینترنت داشته باشد

دیگر از صدای همهمه خبری نیست

همه‌ی سرها داخل گوشی شان هست و جُک ها و اخبارِ روز را نقل قول می‌کنند

غذا را از بیرون می آورند و به لطفِ غذا کنارِ هم می‌نشینیم

کاش مادربزرگ هنوز بود

کاش جمعه هایمان را هنوز با مادربزرگ می‌ساختیم

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.