حکایتی خواندنی

روزی گنجشکی عقربی را دید که در حال گریستن است ،

گنجشک  از او پرسید برای چه گریه میکنی

گفت میخواهم آن سمت رودخانه بروم نمیتوانم...

گنجشک او را روی دوش خود گذاشت

و پرید...

وقتی به مقصد رسید گنجشک دید پشتش میسوزد..

به عقرب گفت من که کمکت کردم برای چه نیشم زدی.

گفت خودم هم ناراحتم

ولی چکار کنم ذاتم اینه...

حکایت بعضی از ما آدمهاست......

از دست رفیقان عقرب صفت...

هم نشینی با مارم آرزوست...

مراقب رفاقتهایمان باشیم

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.