ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 |
یادی_از_شهدا
خداوند به وعدهاش عمل کرد
من و آقا حجت فقط 14 سال اختلاف سنی داشتیم. جدا از رابطه مادر و فرزندی با هم دوست بودیم. منو در جریان همه کارهاش می گذاشت.
آقا حجت هر جا میرفت من همراهش بودم. یه بار رفته بودیم گلزار شهدا، تو ماشین گفت: مامان یکی بهم گفت آقای رحیمی تو شهید میشی. مامان برام دعا کن شهید شم گفتم ان شاءلله شهید میشی.
آقا حجت نشست کنار مزار شهید، داشت فاتحه میفرستاد. من یه گوشه ایستاده بودم برگشت نگاهم کرد فقط زل زد و لبخند زد.
حالا میفهمم اون روز داشت به چی فکر میکرد این خاطرهاش همیشه تو ذهنمه.
یک بار شب جمعه در دعای کمیل خیلی بیتابی کردم، به خوابم آمد. در اتاقش بودم، خندید و گفت: «مادر چرا ناراحتید. خداوند به وعدهاش عمل کرد. مادر خداوند پرونده شهادت من رو سال 65 امضا کرده. بیدار که شدم داشتم فکر میکردم سال 65 که آقا حجت هنوز به دنیا نیومده بود. بعد دیگه آروم و سبک شده بودم.
آقا حجت پنجشنبه به دنیا اومد و پنجشنبه هم پر کشید...
شهید_حجت_الله_رحیمی