ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 |
داستان_کوتاه_ترسناک
تو دو دقیقه حسابی بترسین
سر و صدا باعث شد از خواب بیدار شود، نگاهی به تخت برادر کوچک ترش کرد، تخت خالی بود. از اتاق بیرون رفت و با صحنه عجیبی مواجه شد: برادر پنج ساله اش در حالی که اشک می ریخت و چشم هایش بسته بود روی اُپن ایستاده بود. متوجه شد برادرش هنوز خواب است، ترسید در آن حالت نامتعادل بیدارش کند. رفت پشت در اتاق پدر و مادرش و در زد. هر دو با ظاهری آشفته آمدند دم در اتاق.
«بیاین ببینین، عماد رفته روی اپن داره گریه می کنه.»
«عماد؟ عماد یک ساعت پیش ترسیده بود اومد تو اتاق ما خوابید...»
«ولی الان روی اپن ایستاده، ممکنه بیفته»
برادر کوچک تر با چشم های خواب آلود آمد پشت سر پدر و گفت: «چی میگی داداشی؟ اول شب که هی با دوستت صحبت می کردی نمی ذاشتی بخوابم، حالام که اومدی این جا؟ اصلاً بابا می دونه دوستت اومده خونه ما کنار تختت نشسته؟»
سید_مصطفی_صابری
zendegisalam