خاطرات طلبگی (۳۲)؛

خاطرات طلبگی (۳۲)؛

از «سلام آیت الله» یک دختر بچه تا مشتری لس آنجلسی

محلّ سکونتمان امام‌زاده قاسم و محلّ فعّالیت تبلیغی مان امامزاده صالح علیهماالسلام بود که صد‌البتّه باید قربان فضای با صفا و نورانی حرم‌های باصفای همه اهل بیت و فرزندانشان علیهم السلام رفت؛ امّا بین الحرمینی که بسیاری از شب‌ها مجبور بودم آن را پیاده گز کنم خیابان «دربند» و «فناخسرو» بود که نمی‌دانم چند بار در سال یک روحانی پیاده آن را طی می‌کند.

ناگفته پیداست که برای خیلی از اهالی این منطقه که اصحاب عمامه و عبا را بیشتر از پشت شیشه‌های دودی دیده‌اند که برایشان فقط مصداق «خندید و رفت ...» بوده‌اند، یک روحانی تنها و پیاده سیبل مناسبی بود برای نشانه گیری ذوق و ادب و خرج کردن قطعه‌های هنری و بداهه‌گویی‌های هنرمندانه‌اشان!

البتّه برای این‌که ناشکری نباشد و خدای مهربان قهرش نگیرد باید این را هم بگویم که به برکت لباس پیامبری که برتن داشتیم احترام و ادب و محبّت هم کم شامل حالمان نمی‌شد؛ امّا این برایم مشهود بود که گرچه از نظر کمّی، محبّت‌ها بسیار بیشتر و مفصّل‌تر از طعنه‌ها و زخم‌زبان‌ها بود امّا از نظر صداقت واقعاَ نظرات گروه دوّم بسی صادقانه‌تر حواله می‌شد تا گروه اوّل.

دخترکی پنج-شش ساله در حالی که سوار بر دوچرخه ‌اش به سمتم می ‌آمد دستش را مثل رئیس جمهورهایی که در جمع مردم اظهار ارادت می‌ کنند بالا آورد و بلند گفت: «سلام آیت الله!» و بعد هم دستش را دراز کرد به سمت نانی که در دست داشتم. واقعاً خندیدم ...

- «حاج آقا می ‌خواستم زیر بگیرمت ولی دیدم ماشینم کثیف میشه!»

- پنج-پنج به نفع داورِ حکیم!

- نه همین لباس جین است ...

- سیتی زن لس آنجلسی!

- از سراب تا سرِ آب

- کمبریج یا کامبوج؟

- خدا هست یا نه؟

متن‌کامل:

http://hawzahnews.com/detail/News/456568

HawzahNews  خبرگزاری‌حوزه

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.