ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 |
اینگونه_بود ...
خاطرهای کوتاه از سبک زندگی آیتالله بهجت (ره) :
چند روزی بود که مرتب در مورد مرگ صحبت میکرد. آن روز هم وقتی میخواست به اتاق خودش برود، رو به مادرم کرد و گفت: «میشنوی؟» مادرم گفت: «بله.» فلان آقا را در فومن میشناختی؟ بله.
_ یادش به خیر، همیشه این شعر را میخواند:
«یاران و برادران، مرا یاد کنید. رفتم سفری که آمدن نیست مرا» بعد دوباره پرسید: «شنیدی؟» مادرم جواب داد: «بله! شنیدم.»
آقا لبخندی زد و رفت. آن روز نه معنی حرفهایش را فهمیدم و نه علت خواندن آن شعر را. تا سه روز بعد که برایم معنی شد. آن جملهها، آخرین کلامش با مادرم بود. بر اساس خاطرۀ حجتالاسلام و المسلمین علی بهجت
این بهشت، آن بهشت، ص٨۶