داستان عاشقی...‌

http://uupload.ir/files/ypyw_%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86_%D8%B9%D8%A7%D8%B4%D9%82%DB%8C.jpg

داستان عاشقی...‌

داستان از این قرار بود که به بیمارستان آمدند، بی‌بی‌جان سرفه و نفس تنگی داشت، ما هم بعد از تریاژ به او یک ماسک دادیم که بزند اما ...

اما ماسک را برای آقاجان زد و گفت من مریضم، نمی‌خواهم او هم مریض شود...

طنز «دکترسلام»:

Drsalaam

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.