بسکه ماندم درغریبی وطن ازیادم رفت بسکه ماندم درقفس بوی گل ازیادم رفت
بسکه ماندم درغریبی وطن ازیادم رفت بسکه ماندم درقفس بوی گل ازیادم رفت

بسکه ماندم درغریبی وطن ازیادم رفت بسکه ماندم درقفس بوی گل ازیادم رفت

بزرگمهر حکیم در کشتی نشسته بود که طوفان شد...

https://uupload.ir/files/fus1_%D8%A8%D8%B2%D8%B1%DA%AF%D9%85%D9%87%D8%B1.jpg

بزرگمهر حکیم در کشتی نشسته بود که طوفان شد...

ناخدا گفت: دیگر امیدی نیست و باید دعا کرد.

مسافران همه نگران بودند اما بزرگمهر آرام نشسته بود که گفتند: در این وقت چرا اینگونه آرامی؟!

او گفت: نگران نباشید زیرا مطمئنم که نجات پیدا میکنیم.

سرانجام همان گونه شد که او گفته بود و کشتی به سلامت به ساحل رسید. مسافرین دور بزرگمهر حلقه زدند که تو پیامبری یا جادوگر؟ از کجا میدانستی که نجات پیدا میکنیم؟!

بزرگمهر گفت: من هم مثل شما نمیدانستم.

اما گفتم بگذار به اینها امیدواری بدهم.

چرا که اگر نجات نیافتیم دیگر من و شما زنده نیستیم که بخواهید مرا مواخذه کنید.

امید هیچ آدمی رو ازش نگیرید!

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.