بسکه ماندم درغریبی وطن ازیادم رفت بسکه ماندم درقفس بوی گل ازیادم رفت
بسکه ماندم درغریبی وطن ازیادم رفت بسکه ماندم درقفس بوی گل ازیادم رفت

بسکه ماندم درغریبی وطن ازیادم رفت بسکه ماندم درقفس بوی گل ازیادم رفت

حکایتی بسیار زیبا و خواندنی

حکایتی بسیار زیبا و خواندنی

درویشی را ضرورتی پیش آمد، گلیمى را از خانه یکى از پاک مردان دزدید. قاضى فرمود تا دستش به در کنند.

صاحب گلیم شفاعت کرد که من او را حلـال کردم.

قاضى گفت : به شفاعت تو حد شرع فرو نگذارم.

صاحب گلیم گفت : اموال من وقف فقیران است، هر فقیرى که از مال وقف به خودش بردارد، از مال خودش برداشته، پس قطع دست او لـازم نیست.

قاضى از جارى نمودن حد دزدى منصرف شد، ولى دزد را مورد سرزنش ‍ قرار داد و به او گفت: آیا جهان بر تو تنگ آمده بود که فقط از خانه چنین پاک مردى دزدى کنى؟

دزد گفت :

اى حاکم ! مگر نشنیده اى که گویند: خانه دوستان بروب ، ولى حلقه در دشمنان مکوب.

چون به سختى در بمانى تن به عجز اندر مده

 دشمنان را پوست بر کن، دوستان را پوستین

 سعدی

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.