بسکه ماندم درغریبی وطن ازیادم رفت بسکه ماندم درقفس بوی گل ازیادم رفت
بسکه ماندم درغریبی وطن ازیادم رفت بسکه ماندم درقفس بوی گل ازیادم رفت

بسکه ماندم درغریبی وطن ازیادم رفت بسکه ماندم درقفس بوی گل ازیادم رفت

روایت_اولین_اربعین خاطره‌ای از مخاطبان کاش همیشه آفتاب باشد!

روایت_اولین_اربعین

خاطره‌ای از مخاطبان

کاش همیشه آفتاب باشد!

نشسته‌ام روی زمین. باد در پرده می‌پیچد و جلو می‌آید. به زمین خیره شده‌ام؛ لکه‌ی نوری روی زمین پدیدار می‌شود.

پرده تکان می‌خورد و آفتاب کوچک پهن می‌شود روی زمین. دست زن عراقی می‌آید جلو و ظرف غذا را در دستم می‌گذارد. تشکر می‌کنم و می‌نشینم کف اتاق.

پرده عقب‌گرد می‌کند؛ باز به جلو برمی‌گردد و لکه‌ای نورانی‌تر از قبل تشکیل می‌شود. آبگوشت عراقی را مزه مزه می‌کنم و جان دوباره در رگ‌هایم تزریق می‌شود. ذره‌ذره‌اش می‌چسبد به گوشت و پوستم؛ و معنی نوش جان را می‌فهمم!

لکه‌ی نور دالی می‌کند. با دخترها نشسته‌ایم به بازی با کاغذ و تا کردن و بریدن و حجم دادن. یکی‌شان تند تند عربی صحبت می‌کند و چیزی نمی‌فهمم. آن یکی که اسمش زهرا بود کنار گوشم شمرده شمرده برایم تکرار می‌کند و تا حد زیادی متوجه می‌شوم. می‌پرسد چطور متوجه شدی؟! می‌گویم نمی‌دانم!

زهرا سرش را جلو می‌آورد و آرام در گوشم چیزی می‌گوید و به تلفن همراهم اشاره می‌کند. می‌پرسد می‌خواهی رمز اینترنت را برایت وارد کنم؟ و من مات و متعجب از این بذل خصوصی که نصیبم شده قبول می‌کنم.

لکه انگار رنگ غروب دارد. وقت خداحافظی رسیده و همه تند و تند وسایل‌شان را جمع می‌کنند. من هم کوله‌ام را بسته‌ام. اما دلم چسبیده به آن دو دختر و خانه‌ی ساده و اهالی‌اش. از تک‌تک‌شان تشکر می‌کنیم و آن‌ها هم مثل دفعه‌های پیش با مهربانی پاسخ‌مان را می‌دهند و گرچه سخت اما بالاخره خداحافظی می‌کنیم. حال زمین یک دست و یک رنگ شده؛ بی‌هیچ لکه‌ی نوری. کاش همیشه آفتاب باشد و نسیم بوزد...

روایت #ارسالی از: فاطمه رسولی

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.