ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
روایت_اولین_اربعین
خاطرهای از مخاطبان
کاش همیشه آفتاب باشد!
نشستهام روی زمین. باد در پرده میپیچد و جلو میآید. به زمین خیره شدهام؛ لکهی نوری روی زمین پدیدار میشود.
پرده تکان میخورد و آفتاب کوچک پهن میشود روی زمین. دست زن عراقی میآید جلو و ظرف غذا را در دستم میگذارد. تشکر میکنم و مینشینم کف اتاق.
پرده عقبگرد میکند؛ باز به جلو برمیگردد و لکهای نورانیتر از قبل تشکیل میشود. آبگوشت عراقی را مزه مزه میکنم و جان دوباره در رگهایم تزریق میشود. ذرهذرهاش میچسبد به گوشت و پوستم؛ و معنی نوش جان را میفهمم!
لکهی نور دالی میکند. با دخترها نشستهایم به بازی با کاغذ و تا کردن و بریدن و حجم دادن. یکیشان تند تند عربی صحبت میکند و چیزی نمیفهمم. آن یکی که اسمش زهرا بود کنار گوشم شمرده شمرده برایم تکرار میکند و تا حد زیادی متوجه میشوم. میپرسد چطور متوجه شدی؟! میگویم نمیدانم!
زهرا سرش را جلو میآورد و آرام در گوشم چیزی میگوید و به تلفن همراهم اشاره میکند. میپرسد میخواهی رمز اینترنت را برایت وارد کنم؟ و من مات و متعجب از این بذل خصوصی که نصیبم شده قبول میکنم.
لکه انگار رنگ غروب دارد. وقت خداحافظی رسیده و همه تند و تند وسایلشان را جمع میکنند. من هم کولهام را بستهام. اما دلم چسبیده به آن دو دختر و خانهی ساده و اهالیاش. از تکتکشان تشکر میکنیم و آنها هم مثل دفعههای پیش با مهربانی پاسخمان را میدهند و گرچه سخت اما بالاخره خداحافظی میکنیم. حال زمین یک دست و یک رنگ شده؛ بیهیچ لکهی نوری. کاش همیشه آفتاب باشد و نسیم بوزد...
روایت #ارسالی از: فاطمه رسولی