ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
قنبر_غلام_امیرالمومنین
جوان کافری عاشق دختر عمویش شد ، عمویش پادشاه حبشه بود.
جوان رفت پیش عمو و گفت: عمو جان من عاشق دخترت شدهام ، آمدم برای خواستگاری.
پادشاه گفت حرفی نیست ولی مهر دختر من سنگین است. گفت عمو هر چه باشد من میپذیرم.
شاه گفت: در شهر (مدینه) دشمنی دارم که باید سر او را برایم بیاوری آنوقت دختر از آن تو.
جوان گفت : عمو جان این دشمن تو اسمش چیست؟
گفت : اسم زیاد دارد ولی بیشتر او را به نام علی بن ابیطالب میشناسند.
جوان فوراً اسب را زین کرد با شمشیر و نیزه و تیر و کمان و سنان راهی شهر مدینه شد.
به بالای تپهی شهر که رسید دید در نخلستان ، جوان عربی در حال باغبانی و بیل زدن است. به نزدیک جوان رفت.
گفت: ای مرد عرب تو علی را میشناسی؟ گفت: تو را با علی چه کار است؟
گفت: آمدهام سرش را برای عمویم که پادشاه حبشه است ببرم چون مهر دخترش کرده است.
گفت: تو حریف علی نمیشوی.
گفت: مگر علی را میشناسی؟
گفت: بله من هر روز با او هستم و هر روز او را میبینم.
گفت: مگر علی چه هیبتی دارد که من نتوانم سر او را از تن جدا کنم؟!
گفت : قدی دارد به اندازهی قد من، هیکلی همهیکل من.
گفت: خب اگر مثل تو باشد که مشکلی نیست.
مرد عرب گفت: اول باید بتوانی مرا شکست بدهی تا علی را به تو نشان بدهم. خب چه برای شکست علی داری؟
گفت: شمشیر و تیر و کمان و سنان.
گفت: پس آماده باش،
جوان خندهی بلندی کرد و گفت: تو با این بیل میخواهی مرا شکست دهی؟ پس آماده باش. شمشیر را از نیام کشید.
گفت: اسمت چیست؟ مرد عرب جواب داد: عبدالله.
پرسید: نام تو چیست؟
گفت: فتاح، و با شمشیر به عبدالله حمله کرد.
عبدالله در یک چشم به هم زدن، کتف و بازوی جوان کافر را گرفت و به آسمان بلند کرد و به زمین زد و با خنجر خود جوان خواست تا او را بکشد که دید جوان از چشمهایش اشک میآید.
گفت: چرا گریه میکنی؟ جوان گفت: من عاشق دختر عمویم بودم آمده بودم تا سر علی را ببرم برای عمویم تا دخترش را به من بدهد ، حالا دارم به دست تو کشته میشوم.
مرد عرب ، جوان را بلند کرد ، گفت: بیا این شمشیر ، سر مرا برای عمویت ببر.
گفت: مگر تو کی هستی؟
گفت: منم اسدالله الغالب علی بن ابیطالب، که اگر من بتوانم دل بندهای از بندگان خدا را شاد کنم ، حاضرم سر من مهر دختر عمویت شود.
جوان ، بلند بلند زد زیر گریه و به پای مولای دو عالم افتاد و گفت من میخواهم از امروز ، غلام تو شوم یا علی. پس فتاح شد قنبر غلام علی بن ابیطالب.
بحارالانوار ج3 ص 211
امالی شیخ صدوق
تًوبِهحُرّ