بسکه ماندم درغریبی وطن ازیادم رفت بسکه ماندم درقفس بوی گل ازیادم رفت
بسکه ماندم درغریبی وطن ازیادم رفت بسکه ماندم درقفس بوی گل ازیادم رفت

بسکه ماندم درغریبی وطن ازیادم رفت بسکه ماندم درقفس بوی گل ازیادم رفت

#برشی_از_کتاب

#برشی_از_کتاب

به حضور امام حسن عسکری رسیدم. حضرت در سکوی جلوی خانه نشسته بود. در سمت ایشان اتاقی بود که پرده‌ای ریشه‌دار مقابل آن آویخته شده بود.

عرض کردم: آقاجان! صاحب‌الامر کیست؟

فرمود: پرده را کنار بزن!

وقتی پرده را کنار زدم، پسربچه‌ای به‌سوی ما آمد که حدوداً پنج یا ده یا هشت ساله به‌نظر می آمد. پیشانی‌اش گشاده و چهره‌اش سپیده و حدقه چشمانش درخشان بود، و کف دست‌ها و زانوانش پر و محکم، و خالی بر گونه راست داشت، و موی سرش کوتاه بود.

امام حسن عسکری او را روی زانو نشانده و فرمود: صاحب‌الامر شما این است.

سپس برخاست و به او فرمود: فرزندم! تا وقت معلوم برو داخل.

او هم داخل خانه شد درحالی‌که چشم‌هایم او را بدرقه می‌کرد.

آنگاه حضرت فرمود: ای یعقوب! نگاه کن، ببین چه کسی در خانه است؟

وقتی داخل شدم کسی را ندیدم!

#داستان‌هایی_از_امام_زمان

حسن_ارشاد

مخاطب: عمومی

خرید:

http://ketabejamkaran.ir/101611

کتاب جمکران:

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.