ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 |
این داستان راه خانم طاهره اباذری تعریف کرده
قصه کوتاه ولی دارای عبرت است برای خیلی ها چون زندگی دنده عقب ندارد و سرنوشت را نمیشه از سر نوشت
یه لیوان قهوه از فلاسک ریختم و چادرمو سر گذاشت، سلانه سلانه رفتم بیمارستان، از پله ها رفتم پائین، توی پاگرد طبقه ی اول فردی را دیدم که از همراهای بیمارا بود، لابد نشسته بود روی پله ها، سر و وضعش اونقدری به هم ریخته بود، که حتی توی بیمارستانم عجیب به نظر می رسید، از چشمای قرمز و پف کرده اش معلوم بود که سخت گریه کرده، صورتش هنوز خیس بود...
سرشو هر از چند گاهی محکم می کوبید به دیواری که بهش تکیه کرده بود، با صدای گرفته و خش دارش بی رمق زیر لب چیزی می گفت، باید بی تفاوت از کنارش رد می شدم و به راهم ادامه می دادم اما نتونستم، نزدیکتر رفتم و با احتیاط گفتم: آقا! حالتون خوبه؟!
سرشو بلند کرد و نگاه بی تفاوتی بهم انداخت، یخ بندون بود توی چشماش! لیوان قهوه رو گرفتم سمتش .
گفتم: میخورین؟! قهوه ست!
دو قطره اشک از چشماش چکید پایین گفت: همسرم هم قهوه دوست داشت، ولی این اواخر نمیخورد، می ترسید بچه مون رنگ پوستش قهوه ای بشه!
بلند زد زیر خنده، سعی کردم بخندم، دو باره به حرف اومد گفت: همه چی خوب بودا، خوشبخت بودیم! زن داشتم، یه خونه ی نقلی داشتم، بچه مونم داشت به دنیا می اومد، همه چی داشتم، ولی امروز صبح که بلند شدم، دیگه هیچی نداشتم.
بهش گفتم، من پسر میخواماا. رفتیم سونوگرافی، دختر بود! به شوخی گفته بودم، ولی خانم جدی گرفته بود، دیشب قبل از خواب پرسید: حالا که پسر نیست دوستش نداری بچه مونو؟! دهنمو گِل بگیرن