ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 |
لبخند مومنانه
لطفا اندکی بخندید، تا سیستم ایمنی بدن شما تقویت شود و اندکی غم و غصه از ذهن خارج شود.
حکایت:
ناشنوایی خواست به احوالپرسی بیماری برود.
با خودش حساب و کتاب کرد، که نباید به دیگران در باره ناشنوایی خود چیزی بگوید و برای آن که بیمار هم نفهمد او صدایی را نمی شنود، باید از پیش پرسش های خود را طراحی کند و جواب های بیمار را حدس بزند.
پس در ذهنش گفتگویی بین خودش و بیمار را طراحی کرد، با خودش گف، من از او می پرسم: حالت چه طور است و او هم خدا را شکر می کند و می گوید: بهتر است،
من هم شکر خدا می کنم و می پرسم برای بهتر شدن چه خورده ای؟ او لابد غذا یا دارویی را نام می برد، آنوقت من می گویم: نوش جانت باشد.
می پرسم پزشکت کیست؟.
او هم باز نام حکیمی را می آورد و من می گویم: قدمش مبارک است و همه بیماران را شفا می دهد و ما هم او را به عنوان طبیبی حاذق می شناسیم.
خلاصه با این دیدگاه مرد ناشنوا به سراغ همسایه اش رفت و همین که رسید پرسید: حالت چه طور است؟
اما همسایه بر خلاف تصور او گفت: دارم از درد می میرم.
ناشنوا: خدا را شکر
ناشنوا پرسید چه می خوری؟ بیمار پاسخ داد: زهر! زهر کشنده! ناشنوا گفت: نوش جانت باشد ناشنوا گفت: راستی طبیبت کیست؟
بیمار گفت: عزرائیل!
ناشنوا گفت: طبیبی بسیار حاذقی است و قدمش مبارک.
سرانجام از عیادت دل کند و برخاست که برود، اما بیمار بد حال شده بود و فریاد می زد: این مرد دشمن من است