لبخند مومنانه

لبخند مومنانه

لطفا اندکی بخندید، تا سیستم ایمنی بدن شما تقویت شود و اندکی غم و غصه از ذهن خارج شود.

حکایت:

ناشنوایی خواست به احوالپرسی بیماری برود.

با خودش حساب و کتاب کرد، که نباید به دیگران در باره ناشنوایی خود چیزی بگوید و برای آن که بیمار هم نفهمد او صدایی را نمی شنود، باید از پیش پرسش های خود را طراحی کند و جواب های بیمار را حدس بزند.

پس در ذهنش گفتگویی بین خودش و بیمار را طراحی کرد، با خودش گف، من از او می پرسم: حالت چه طور است و او هم خدا را شکر می کند و می گوید: بهتر است،

من هم شکر خدا می کنم و می پرسم برای بهتر شدن چه خورده ای؟ او لابد غذا یا دارویی را نام می برد، آنوقت من می گویم: نوش جانت باشد.

می پرسم پزشکت کیست؟.

 او هم باز نام حکیمی را می آورد و من می گویم: قدمش مبارک است و همه بیماران را شفا می دهد و ما هم او را به عنوان طبیبی حاذق می شناسیم.

خلاصه با این دیدگاه مرد ناشنوا به سراغ همسایه اش رفت و همین که رسید پرسید: حالت چه طور است؟

 اما همسایه بر خلاف تصور او گفت: دارم از درد می میرم.

ناشنوا: خدا را شکر

 ناشنوا پرسید چه می خوری؟ بیمار پاسخ داد: زهر! زهر کشنده! ناشنوا گفت: نوش جانت باشد ناشنوا گفت: راستی طبیبت کیست؟

بیمار گفت: عزرائیل!

ناشنوا گفت: طبیبی بسیار حاذقی است و قدمش مبارک.

 سرانجام از عیادت دل کند و برخاست که برود، اما بیمار بد حال شده بود و فریاد می زد: این مرد دشمن من است

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.