بسکه ماندم درغریبی وطن ازیادم رفت بسکه ماندم درقفس بوی گل ازیادم رفت
بسکه ماندم درغریبی وطن ازیادم رفت بسکه ماندم درقفس بوی گل ازیادم رفت

بسکه ماندم درغریبی وطن ازیادم رفت بسکه ماندم درقفس بوی گل ازیادم رفت

نقل شده است روزی ابوحنیفه با ابوحنیفه عبدالله بن مسلم وارد مدینه شدند. عبدالله به او گفت ای ابوحنیفه،...

نقل شده است روزی ابوحنیفه با ابوحنیفه عبدالله بن مسلم وارد مدینه شدند. عبدالله به او گفت ای ابوحنیفه، یکی از علمای آل محمّد، جعفر بن محمّد، در اینجاست. بیا نزد او رفته تا قدری علم بیاموزیم. وقتی بخانه ایشان رسیدند، به گروهی از علمای شیعه برخوردند که منتظر ایستاده بودند. ناگاه پسر بچه کم سن و سالی از منزل خارج شد. همه از هیبت او برخاستند.ابوحنیفه از همراهش پرسید ای پسر مسلم، او کیست؟ گفت فرزند او، موسی است. گفت بخدا مقابل شیعیانش با او مقابله کنم. عبدالله گفت آرام باش! هرگز نتوانی.

گفت بخدا که این کنم. سپس رو به جانب حضرت کاظم ع کرده و پرسید:

ای پسر گناه از چه کسی صادر میشود؟

حضرت فرمود: ای شیخ از سه حال خارج نیست

یا از خداوند صادر و بنده در آن نقشی ندارد که این در خور حکیم نیست که بنده اش را به گناهی که نکرده مواخذه کند

و یا از بنده است و خدا، و خدا شریک قوی تر است و شایسته نیست که شریک بزرگ، کوچک را به گناهش مواخذه نماید

و یا گناه فقط از بنده صادر میشود و از خدانیست، پس اگر خداوند بخواهد عفو میکند و اگر بخواهد عقوبت میکند.

عبدالله گفت ابوحنیفه چنان خفقانی گرفت گویا سنگی قورت داده!

Habiliyan

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.