بسکه ماندم درغریبی وطن ازیادم رفت بسکه ماندم درقفس بوی گل ازیادم رفت
بسکه ماندم درغریبی وطن ازیادم رفت بسکه ماندم درقفس بوی گل ازیادم رفت

بسکه ماندم درغریبی وطن ازیادم رفت بسکه ماندم درقفس بوی گل ازیادم رفت

شبی شاه عباس با لباس مبدل در کوچه‌ها می‌گذشت که به سه دزد برخورد کرد،...

شبی شاه عباس با لباس مبدل در کوچه‌ها می‌گذشت که به سه دزد برخورد کرد، شاه عباس وانمود کرد که او نیز دزد است و از آنان خواست که او را وارد دار و دسته خود کنند دزدان گفتند ما هر یک خصلتی داریم که به وقت ضرورت به کار می آید، شاه عباس پرسید چه خصلتی ؟

اولی گفت من با بو کردن دیوار هر خانه‌ای‌ می فهمم که درون آن خانه طلا و جواهر وجود دارد یا نه تا به کاهدان نزنیم دومی گفت که من از هر دیواری به راحتی بالا می‌روم و سومی گفت من هم هر کس را یک بار ببینم بعد از آن او را در هر لباسی ببینم می‌شناسم، از شاه عباس پرسیدند حالا تو چه خصلتی داری که بتواند مفید باشد ، شاه فکر کرد و گفت من اگر ریش خود را بجنبانم میتوانم یک زندانی را آزاد کنم ، دزدها هم او را به جمعشان پذیرفتند وپس از سرقت طلاها را در محلی مخفی کردند.

فردای آن شب شاه دستور داد که هر سه نفرشان را دستگیر کنند وقتی دزدها را به ‌دربار آوردند نفر سوم که با یکبار دیدن هـمـه را می‌ شناخت نگاهی به شاه کرد و این شعر را خطاب به او خواند :

ما همه کردیم کار خویش را

ای بزرگ آخر بجنبان ریش را ...

امروز هم یکی از آقایان دزدی میکند یکی دیگر اختلاس و یکی هم زمین‌ها را با رفقایش تقسیم می‌کند و یکی هم ریش می‌جنباند و ما می‌مانیم با سفره خالی! :)

Joker   Revenj1

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.