بسکه ماندم درغریبی وطن ازیادم رفت بسکه ماندم درقفس بوی گل ازیادم رفت
بسکه ماندم درغریبی وطن ازیادم رفت بسکه ماندم درقفس بوی گل ازیادم رفت

بسکه ماندم درغریبی وطن ازیادم رفت بسکه ماندم درقفس بوی گل ازیادم رفت

دست فروشه اومده بهم جوراب زنونه نشون داد ...

دست فروشه اومده بهم جوراب زنونه نشون داد  ...

گفت یدونه بخر  ، ارزونه

بش گفتم من نه زن دارم نه خواهر

گفت بخر بکش سرت برو دزدی !!!

یعنی تا حالا تو زندگیم به این شدت قانع نشده بودم

الانم دارم از تو زندان براتون پست میزارم  !

تو انسان شریفی هستی اگر…

تو انسان شریفی هستی اگر…

آبروی دیگران را مانند آبروی خودت محترم بدانی.

تو مهربانی، اگر…

وقتی دیگران مرتکب اشتباهی میشوند، آنها را ببخشی.

تو شادی، اگر…

گُلی را ببینی و بخاطر زیباییش خدا را شکر کنی.

تو ثروتمندی، اگر…

بیش از آنچه نیاز داری نداشته باشی.

و دوست داشتنی هستی، اگر…

دردهایت تو را از دیدن دردهای دیگران کور نکرده باشد…

اگر چنین است

به بزرگیت افتخار کن

شبی از شبها، شاگردی در حال عبادت و تضرع وگریه و زاری بود.در همین حال مدتی گذشت،

شبی از شبها، شاگردی در حال عبادت و تضرع وگریه و زاری بود.در همین حال مدتی گذشت، تا آنکه استاد خود را، بالای سرش دید، که با تعجب و حیرت؛ او را، نظاره می کند !استاد پرسید : برای چه این همه ابراز ناراحتی و گریه و زاری می کنی؟

شاگرد گفت : برای طلب بخشش و گذشت خداوند از گناهانم، و برخورداری از لطف خداوند!

استاد گفت : سوالی می پرسم ، پاسخ ده؟ شاگرد گفت : با کمال میل؛ استاد.

استاد گفت : اگر مرغی را، پرورش دهی ، هدف تو از پرورشِ آن چیست؟

شاگرد گفت: خوب معلوم است استاد؛ برای آنکه از گوشت و تخم مرغ آن بهره مند شوم .

استاد گفت: اگر آن مرغ، برایت گریه و زاری کند، آیا از تصمیم خود، منصرف خواهی شد؟

شاگردگفت: خوب راستش نه...!نمی توانم هدف دیگری از پرورش آن مرغ، برای خود، تصور کنم!

استاد گفت: حال اگر این مرغ ، برایت تخم طلا دهد چه؟ آیا باز هم او را، خواهی کشت، تا از آن بهره مند گردی؟!شاگرد گفت : نه هرگز استاد، مطمئنا آن تخم ها، برایم مهمتر و با ارزش تر ، خواهند بود!

استاد گفت : پس تو نیز؛ برای خداوند، چنین باش!

همیشه تلاش کن، تا با ارزش تر از جسم ، گوشت ، پوست و استخوانت؛ گردی.

تلاش کن تا آنقدر برای انسانها، هستی و کائنات خداوند، مفید و با ارزش شوی تا مقام و لیاقتِ توجه، لطف و رحمتِ او را، بدست آوری .

خداوند از تو گریه و زاری نمی خواهد!

 او، از تو حرکت، رشد، تعالی، و با ارزش شدن را می خواهد ومی پذیرد نه ابرازِ ناراحتی و گریه و زاری را.....!!!

karballa_ir

با مادرم رفتیم مغازه حیوانات یه چرخی زدیم ،

با مادرم رفتیم مغازه حیوانات یه چرخی زدیم ،

از یک مار خیلی خوشگل خوشم اومد

پرسیدم چند ؟

طرف گفت : ٢٠٠ هزار تومن

مادرم گفت  : نه نماز میخونی نه روزه میگیری

نه عبادت حالیته ،

خودش مفت و مجانی میاد تو قبرت !! بیا بریم   !!!!

قیافه ی من تو اون لحظه محشر بود !!!

تنها بازمانده یک کشتی شکسته به جزیره کوچک خالی از سکنه افتاد...

تنها بازمانده یک کشتی شکسته به جزیره کوچک خالی از سکنه افتاد...

او با دلی لرزان دعا کرد که خدا نجاتش دهد و اگر چه روزها افق را به دنبال یاری رسانی از نظر می گذارند، اما کسی نمی آمد.

سرانجام خسته و از پا افتاده موفق شد از تخته پاره ها کلبه ای بسازد تا خود را از عوامل زیان بار محافظت کند و داراییهای اندکش را در آن نگه دارد.

اما روزی که برای جستجوی غذا بیرون رفته بود، به هنگام برگشتن دید که کلبه اش در حال سوختن است و دودی از آن به آسمان می رود. متاسفانه بدترین اتفاق ممکن افتاده و همه چیز از دست رفته بود.

از شدت خشم و اندوه درجا خشک اش زد. فریاد زد: '' خدایا چطور راضی شدی با من چنین کاری کنی؟''

صبح روز بعد با صدای بوق کشتی ای که به ساحل نزدیک می شد از خواب پرید. کشتی ای آمده بود تا نجاتش دهد.

مرد خسته، از نجات دهندگانش پرسید: شما از کجا فهمیدید که من اینجا هستم؟

آنها جواب دادند: ما متوجه علائمی که با دود می دادی شدیم.

وقتی که اوضاع خراب می شود، ناامید شدن آسان است. ولی ما نباید دلمان را ببازیم.

چون حتی در میان درد و رنج دست خدا در کار زندگی مان است...

karballa_ir

بابام میگفت گوشیو بذار بالا سرت سرساعت ۶ بیدارمون کنه !!!

بابام میگفت گوشیو بذار بالا سرت سرساعت ۶ بیدارمون کنه  !!!

میگم چرا خودت نمیذاری ؟؟

میگه سرطان زاس  ...  !!

مطمئن شدم سرراهی ام. 

چند تا پرورشگاه رفتم می گن چهرت خیلی آشناس !!! هی

هر روز با آقام حرف می‌زدم


https://uupload.ir/files/l6y5_%D9%87%D8%B1_%D8%B1%D9%88%D8%B2.jpg

هر روز با آقام حرف می‌زدم

اسمش «عبدالمطلب اکبری» بود. چون کر و لال بود، خیلیا مسخره‌اش می‌کردن. یه روز رفتیم کنار قبرستان و عبدالمطلب رو دیدیم که با انگشت یه چارچوب قبر کشید و توش نوشت «شهید عبدالمطلب اکبری»! ما هم کلی خندیدیم و مسخره‌اش کردیم! هیچی نگفت؛ سرش رو انداخت پایین و آروم از کنارمون رفت…

فردای اون روز عازم جبهه شد و دیگه ندیدیمش. ۱۰ روز بعد شهید شد و پیکرش رو آوردن. جالب اینجا بود که دقیقا جایی دفن شد که برای ما با دست، قبر خودش رو کشیده بود و مسخره‌اش کردیم!

وصیت نامه‌اش خیلی سوزناک بود؛ نوشته بود: «یک عمر هر چی گفتم به من می‌خندیدن! یک عمر هر چی می‌خواستم به مردم محبت کنم، فکر کردن من آدم نیستم و مسخره‌‌ام کردن! یک عمر کسی رو نداشتم باهاش حرف بزنم، خیلی تنها بودم. اما مَردُم! ما رفتیم. بدونید هر روز با آقام امام زمان حرف می‌زدم. آقا خودش گفت: تو شهید میشی...»

روایت از همرزم شهید؛ منبع: خبرگزاری بین المللی قرآن

karballa_ir

یه معلم دینی داشتیم ، دیوانه بود...

یه معلم دینی داشتیم ، دیوانه بود...

میگفت :

دوازده امام رو نام ببر ،

حالا از آخر به اول بگو ،

حالا امامای فرد ،

حالا زوجا ،

حالا دوتا در میون!!!

میگفت :

*هیشکی نمیدونه شب اول قبر سوالا چجوری‌میاد ،

باید خودتونو آماده کنید!!*

امروز رفتم شهرداری واسه کار ساختمانی کارمنده پرسید :

امروز رفتم شهرداری واسه کار ساختمانی کارمنده پرسید :

 *مالکی* یا *مملوک* ؟!

 *وکیلی* یا *موکل* ؟!

 *موجری* یا *مستاجر* ؟!

منم گفتم *الغوث الغوث خلصنا من النار یارب!!!*

گفت چی میگی

گفتم مگه جوشن کبیر نمیخونی؟؟؟؟

انداختنم بیرون پروندمم پاره کردن..