ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 |
شادروان مهدی لطفی
بنام خدا
پدر وپسری بعدازسالها زندگی کردن باهم پس ازاینکه پدربه پیری رسید
سرانجام اورا داخل زنبیلی انداخته وبه بالای درختی آویزان کرد
پس ازدورشدن ازکناردرخت صدای خنده پدربگوشش رسید
سپس پسر به پای درخت آمد وعلت خنده پدررا جویاشد
پدر گفت علت خنده من این است
قبل ازتو من نیز پدرم رابالای این درخت آویزان کردم
این چوب روزگاراست.