بسکه ماندم درغریبی وطن ازیادم رفت بسکه ماندم درقفس بوی گل ازیادم رفت
بسکه ماندم درغریبی وطن ازیادم رفت بسکه ماندم درقفس بوی گل ازیادم رفت

بسکه ماندم درغریبی وطن ازیادم رفت بسکه ماندم درقفس بوی گل ازیادم رفت

داستانک شایدواقعی

یک روز یه مردی که خسته شده بود از کار زیاد.

عصبی میشه و میگه خدایا چرا زنها بخوابن ، ما مثل خر کارکنیم ...!!

بیا خوبی کن در حق ما و من بشم زن و زنم بشه مرد...!

خلاصه میگذره و یه روز مرده از خواب بیدار میشه میبینه زن شده و زنشم مرد شده!!

قند تو دلش آب میشه و به زنه میگه: تو برو سرکار ،کارهای خونه بامن ...

از اون به بعد مَرده بچه میبرده مدرسه، شبا تاصب بچه داری ونخوابی ، ظرف میشسته، غذا می پخته، لباس اتو میکرده، دستشویی و حموم رو میشسته ،نمی تونسته هرجا ک دلش میخاد بره  ......خلاصه..

میگه : خدایا غلط کردم میخوام همون مرد باشم، زن بودن خیلی سختره...!

شب میخوابه و صبح بیدار میشه میبینه هنوز زنه ؛ میگه :خدایا من که گفتم غلط کردم چرا هنوز زن هستم...؟؟؟

ندا آمد:حرف نزن ... باید 9 ماه صبر کنی،حامله ای..حامله!!

حقش بود , اخی دلم خنک شد

مهرداد باقری

نظرات 1 + ارسال نظر
خانوم یار جمعه 30 مهر 1395 ساعت 15:06 http://64-72blog.ir

سلام مردم ازخنده خیلی بامزه بود

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.