بسکه ماندم درغریبی وطن ازیادم رفت بسکه ماندم درقفس بوی گل ازیادم رفت
بسکه ماندم درغریبی وطن ازیادم رفت بسکه ماندم درقفس بوی گل ازیادم رفت

بسکه ماندم درغریبی وطن ازیادم رفت بسکه ماندم درقفس بوی گل ازیادم رفت

یادی_از_شهدا

 

http://uupload.ir/files/p8n7_%D9%86%D8%A7%D8%B4%D9%86%D8%A7%D8%B3_%D8%A2%D9%85%D8%AF.jpg

 

یادی_از_شهدا

ناشناس آمد و ناشناس رفت

 در مراسم چهلم شهادت تیمسار بابایی در میان ازدحام سوگواران، مرد میانسالی با کلاه نمدی و شلوار گشاد که معلوم بود از اطراف اصفهان است بر مزار عباس خاک بر سر می ریخت و به شدت گریه می کرد.

گریه اش دل هر بیننده ای را به درد می آورد. آرام به او نزدیک شدم و با بغضی که در گلو داشتم پرسیدم:

پدر جان این شهید با شما چه نسبتی دارد؟

مرد گفت: من اهل روستای ده زیار هستم

اهالی روستای ما قبل از اینکه شهید بابایی به آنجا بیاید از هر نظر در تگنا بودند. ما نمی دانستیم که او چه کاره است؛ چون همیشه با لباس بسیجی می آمد. او برای ما حمام، مدرسه و حتی غسالخانه ساخت. همیشه هر کس گرفتاری داشت برایش حل می کرد. همه اهالی او را دوست داشتند. هروقت پیدایش می شد همه با شادی می گفتند: اوس عباس آمد.

او یاور بیچاره ها بود تا اینکه مدتی گذشت و پیدایش نشد گویا رفته بود تهران.

روزی آمدم اصفهان، عکس هایش را روی دیوار دیدم. مثل دیوانه ها هر که را می دیدم می گفتم: اودوست من است.

گفتند: پدر جان، می دانی او چه کاره است؟

گفتم: او همیشه به ما کمک می کرد.

گفتند: او تیمسار بابایی فرمانده عملیات نیروی هوایی بود.

گفتم: او همیشه می آمد برای ما کارگری می کرد. دلم از اینکه اوناشناس آمد و ناشناس رفت آتش گرفته بود.

پرواز تا بی نهایت صفحه 266

شهید_عباس_بابایی

 

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.