بسکه ماندم درغریبی وطن ازیادم رفت بسکه ماندم درقفس بوی گل ازیادم رفت
بسکه ماندم درغریبی وطن ازیادم رفت بسکه ماندم درقفس بوی گل ازیادم رفت

بسکه ماندم درغریبی وطن ازیادم رفت بسکه ماندم درقفس بوی گل ازیادم رفت

برگ_سبز

برگ_سبز

همسفر

 مرد یهودی برگشت و به همراهش نگاه کرد و چیزی نگفت. از شهر کوفه هم گذشتند. باز مرد نگاهی به همسفرش کرد و لبخند زد و به راهش ادامه داد. کمی بیشتر دور شدند.

مرد با تعجب پرسید: یا علی، مگر وقتی راه افتادیم، نگفتی می خواهی به کوفه بروی؟

- بله

- خب، ما که از کوفه گذشتیم !

- می دانم.

- می دانی و هنوز می آیی؟

- در دین ما، از حسن رفاقت این است که در وقت جدا شدن از رفیق، چند قدم او را همراهی کنی

- عجب رسم زیبایی.

دست علی را گرفت و به سوی کوفه برگشت و گفت: شاهد باش که به دین تو گرویدم.

بحار الانوار، ج41، ص513

 

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.