ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 |
برگ_سبز
همسفر
مرد یهودی برگشت و به همراهش نگاه کرد و چیزی نگفت. از شهر کوفه هم گذشتند. باز مرد نگاهی به همسفرش کرد و لبخند زد و به راهش ادامه داد. کمی بیشتر دور شدند.
مرد با تعجب پرسید: یا علی، مگر وقتی راه افتادیم، نگفتی می خواهی به کوفه بروی؟
- بله
- خب، ما که از کوفه گذشتیم !
- می دانم.
- می دانی و هنوز می آیی؟
- در دین ما، از حسن رفاقت این است که در وقت جدا شدن از رفیق، چند قدم او را همراهی کنی
- عجب رسم زیبایی.
دست علی را گرفت و به سوی کوفه برگشت و گفت: شاهد باش که به دین تو گرویدم.
بحار الانوار، ج41، ص513