ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 |
حکایتی از گم شدن دو روزه حاجیان در صحرا (قسمت دوم)
یا صاحب الزمان ادرکنا» همه با حال ناامیدی و گریه و زاری این ذکر شریف را تکرار میکردیم و آقا را صدا میزدیم.
به حاجیان گفتم: « با خدا قرار بگذارید که اگر نجات یافتیم همة اموالی که به همراه داریم در راه خدا انفاق کنیم، با خدا عهد ببندیم که اگر نیازمندی به ما مراجعه کرد در حقّ او کوتاهی نکنیم و بقیة عمرمان را در برآوردن نیازهای مردم کوشا و ساعی باشیم».
بعد از توسّل و توجّه، هر کسی مشغول راز و نیاز با خدای خود شده، من هم از جمع، جدا شدم و پشتِ تپة کوچکی رفتم و با خدای خود سخنانی گفتم که بماند. به امام زمان عرضه داشتم: «آقا جان اگر الان به فریاد ما نرسی، پس کی و کجا به فریادمان خواهی رسید». گریه و توسل عجیبی داشتم که قابل توصیف نیست. در مدّت عمرم چنین حالت شیرینی چه قبل و چه بعد از آن حادثه، دیگر در من پیدا نشد.
در حال توسّل و تضرّع بودم که ناگهان آقایی در شکل و شمایل یک مرد عرب، به همراه هفت شتر که بارهایی بر آنان بود، در برابرم ظاهر شد. با آنکه بیابان صاف و همواری در مقابل من بود و همه چیز از مسافت دور قابل رؤیت و دیدن بود، اما من آمدن او را ندیدم و متوجّه نشدم. خیال کردم از عربهای حجاز است و احیاناً شتربانی است که همراه شترهایش به مسافرت میرود و یا شاید رهگذری است که تصادفاً از این بیابان عبور میکرده است. با دیدن او به حدّی خوشحال شدم که از شادی در پوست خود نمیگنجیدم.
با دیدن او خود را در جَریه که مرز میان عربستان و عراق بود میدیدم. با خود گفتم: این آقا حتماً راه رسیدن به «جریه» را میداند و ما را راهنمایی خواهد کرد.
در حال بشاشت و شادمانی بودم که دیدم آن آقا به طرف من آمد، من هم از جا برخاستم و با خوشحالی به طرف او رفتم و به او سلام کردم. در پاسخ فرمود: «علیکم السلام و رحمةالله و برکاته». به هم که رسیدیم روبوسی کرده، من صورت او را بوسیدم. شمایل او در اوج زیبایی و جذّابیّت بود، و چشم و ابرو و صورت بسیار زیبا و نورانی داشتند. پس از سلام و روبوسی به زبان عربی فرمودند: «ضیّعتم الطریق؛ راه را گم کردهاید؟»
گفتم: بله.
فرمودند: من آمدهام که راه را به شما نشان دهم.
عرض کردم: خیلی ممنون.
بعد فرمودند: از این راه مستقیم بروید و از میان آن دو کوه بگذرید، به دو کوه دیگر میرسید، از میان آنها هم بگذرید، جادّه برای شما نمایان میشود بعد طرف چپ را بگیرید تا به جریه برسید.
آقا پس از نشان دادن راه فرمودند: « النذور الّذی نذرتم لیس بصحیح؛ نذرهایی که کردهاید، صحیح نیست».
عرض کردم: چرا، آقای من؟
فرمودند: «نذر شما مرجوح است، اگر همة دارایی خود را در راه خدا انفاق کنید چگونه به عراق میروید؟ در حالی که شما چهل روز در عراق میباشید و به زیارت امام حسین(ع) و امیرمؤمنان(ع) و سایر امامان(ع) مشرّف میشوید، اگر آن چه راه همراه دارید، در راه خدا انفاق کنید، در مسیر، بدون خرجی میمانید و مجبور به تکدّی و گدایی میشوید و تکدّی هم حرام است. آنچه را از مال و دارایی به همراه دارید، الان قیمت کرده و بنویسید و وقتی به وطن خودتان رسیدید به اندازة آن در راه خدا انفاق کنید، اکنون عمل به نذرتان مرجوح است.»
سپس فرمود: «رفقایت را صدا کن و فوراً سوار شوید، الان که به راه بیفتید اوّل مغرب در جریه هستید.»
دوستان ما هنوز در حال گریه و انابه و توسّل و تضرّع بودند و ما را نمیدیدند، اما ما آنان را میدیدیم. وقتی آنها را صدا کردم، با دیدن ما یکباره از جا برخاستیم و با خوشحالی به طرف ما آمدند. یکی یکی سلام کرده، دست آقا را بوسیدند. آنگاه حضرت فرمودند: «سوار شوید و از همین راه بروید».
به دوستان گفتم: «آقا راه را به من نشان دادند، سوار شوید تا برویم».
یکی از حاجیان به نام «حاج محمّد شاه حسینی» به من گفت: «حاج آقا! اگر راه بیفتیم ممکن است ماشین دوباره در شنها فرو رود یا این که مجدّداً راه را گم کنیم. بیایید پولهای نذر شده را همین الان به این مرد عرب به مقداری که میخواهد بدهیم، تا زحمت کشیده تا رسیدن به مقصد ما را همراهی کند».
آقا وقتی سخن حاجی مذکور را شنیدند، فرمودند: «[شیخ اسماعیل] جلوی من به همة آنها بگو که نذر آنها صحیح نیست». من هم به حاج محمّد و سایر حجّاج گفتم: «آقا میفرمایند نذر شما مرجوح است و صحیح نمیباشد، اگر همة دارایی و اموالتان را الان در راه خدا بدهید با کدام پول میخواهید به عراق بروید و از آنجا به ایران برگردید؟ در عراق مجبور به تکدّی و گدایی میشوید و گدایی هم حرام است».
آن آقا همچنین فرمودند: «من میدانم پولی که همراه دارید برای شما در سفر کافی است وگرنه خودم به شما پول میدادم».
ما دیدیدم نمیتوانیم آقا را با پرداخت پول با خود همراه کنیم، یکباره به قلبم الهام شد که آقا اهل حجاز هستند و اهل حجاز در سوگند به قرآن و احترام به آن خیلی عقیدهمند میباشند به همین خاطر قرآن کوچکی ..
karballa313