بسکه ماندم درغریبی وطن ازیادم رفت بسکه ماندم درقفس بوی گل ازیادم رفت
بسکه ماندم درغریبی وطن ازیادم رفت بسکه ماندم درقفس بوی گل ازیادم رفت

بسکه ماندم درغریبی وطن ازیادم رفت بسکه ماندم درقفس بوی گل ازیادم رفت

آقای شعبانی از خادمین و ذاکرین اهل البیت (ع) نقل میکرد :

آقای شعبانی از خادمین و ذاکرین اهل البیت (ع) نقل میکرد :

 بچه‌ای دو ساله داشتم که دنیای زندگی ما بود او مدتی  به شدت مریض شد .

شب بود و قرار شد او را  مجددا نزد دکتر ببریم.

چون دیروقت  بود و بی موقع، و مطب‌ها بسته بود. (البته  شاید هم پولی نداشته ) با این حال به همسرم گفتم: شما نیاز نیست بیایید. خودم او را به بیمارستان می‌برم.

شما فقط یک چادر یا پتو به او بپیچید، تا سرما نخورد. بچه را به جای بردن به دکتر مستقیماً به حرم مطهر حضرت معصومه (ع) آوردم و در بالای سر حضرت، روی زمین گذاشتم و خودم کنار بچه خوابیدم.

به حضرت عرض کردم: دکتر اصلی خودت هستی. بچه مرا شفا بده! اگر شفا نمی‌دهی، تو را به پدرت موسی بن جعفر (ع) و به دل پر درد جواد الائمه (ع)، از خدا بخواه جنازه من و بچه‌ام را از این حرم بیرون ببرند.

لحظه‌ای بعد دیدم بچه بلند شد و شروع به راه رفتن و من بدون اینکه در این‌باره به کسی چیزی بگویم، او را برداشتم و به منزل آوردم به همسرم گفتم: او را به دکتر بردم!

گفت: پس داروهایش کو؟ حرفی برای گفتن نداشتم. برای اینکه دروغی نگفته باشم، حقیقت را گفتم: بچه را نزد حضرت بردم و ایشان هم عنایت کردند و شفا دادند.

همسرم در حالی که گریه می‌کرد، گفت: در همین ساعات که شما رفتید نگران بودم (خوب مادر است دیگر )، خوابیدم و خانمی را در عالم خواب دیدم که به

من فرمود: نگران نباش بلند شو !

همسرت آمد و ما بچه‌ات را شفا دادیم

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.