بسکه ماندم درغریبی وطن ازیادم رفت بسکه ماندم درقفس بوی گل ازیادم رفت
بسکه ماندم درغریبی وطن ازیادم رفت بسکه ماندم درقفس بوی گل ازیادم رفت

بسکه ماندم درغریبی وطن ازیادم رفت بسکه ماندم درقفس بوی گل ازیادم رفت

خاطره جالب جهانگرد انگلیسی از پیرزن ایرانی

http://uupload.ir/files/srny_%D8%AE%D8%A7%D8%B7%D8%B1%D9%87.jpg

خاطره جالب جهانگرد انگلیسی از پیرزن ایرانی

دوستانه ترین کشوری که دیدم ایران بود و اصلا انتظارش را نداشتم.

یک بار سوار در یک اتوبوس بین شهری بودم و پیرزنی کوچک جثه در مقابلم نشسته بود و با موبایلش صحبت می‌کرد.

ناگهان رو به من کرد و با ایما و اشاره گوشی خود را به من داد.

من که نمی دانستم چه می خواهد، گوشی را گرفتم و گفتم Hello!

صدای مردی جوان را شنیدم که خیلی روان انگلیسی صحبت می کرد.

وی گفت که مادربزرگش نگران من است که نکند جایی را نداشته باشم که چیزی بخورم.

او می‌خواست تا مرا به خانه اش ببرد تا برایم صبحانه درست کند.

این بود که دوباره به انسانیت ایمان آوردم و دانستم که مردم چه خوبند. روحیه بزرگمنشی همه جا هست و شاید هم من خوش شانس ترین آدم زمینم!

Tebyan

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.