بسکه ماندم درغریبی وطن ازیادم رفت بسکه ماندم درقفس بوی گل ازیادم رفت
بسکه ماندم درغریبی وطن ازیادم رفت بسکه ماندم درقفس بوی گل ازیادم رفت

بسکه ماندم درغریبی وطن ازیادم رفت بسکه ماندم درقفس بوی گل ازیادم رفت

بزرگ شدیم و فهمیدیم که دوا، آب‌میوه نبود.

بزرگ شدیم و فهمیدیم که دوا، آب‌میوه نبود.

بزرگ شدیم و فهمیدیم که پدر همیشه با دستان پر باز نخواهد گشت آن‌طور که مادر گفته بود.

بزرگ شدیم و فهمیدیم که چیزهای ترسناک‌تر از تاریکی هم هست!

بزرگ شدیم به اندازه‌ای که فهمیدیم پشت هر خنده‌ی مادر هزار گریه بود و پشت هر قدرت پدر یک بیماری نهفته!

بزرگ شدیم و فهمیدیم که مشکلات ما دیگر در حد یک بازی کودکانه نیست!

و دیگر دست‌های ما را برای عبور از جاده نخواهند گرفت!

بزرگ‌تر که شدیم، فهمیدیم که این تنها ما نبودیم که بزرگ شدیم؛ بلکه والدین ما هم همراه با ما بزرگ شده‌اند و چیزی نمانده که بروند! شاید هم رفته باشند...!

خیلی بزرگ شدیم تا فهمیدیم که دلیل چین و چروک صورت مادر و پدر نگرانی از آینده ما بود.

خیلی بزرگ شدیم تا فهمیدیم سخت‌گیری مادر عشق بود،

غضبش عشق بود،

و تنبیه اش عشق...

و خیلی بزرگ‌تر شدیم تا فهمیدیم زیباتر از لبخند پدر، انحنای قامت اوست!

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.