ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 |
کودکانه
دلم برای کودکیم تنگ شده
برای روزهایی که باور ساده ای داشتم
همه آدمها را دوست داشتم . . .
مرگ مادر "کوزت" را باور میکردم و از زن "تناردیه" کینه به دل میگرفتم
مادرم که میرفت به این فکر بودم که مثل مادر "هاچ" گم نشود
دلم میخواست "ممل" را پیدا کنم
از نجاری ها که میگذشتم گوشه چشمی به دنبال "وروجک" میگشتم
تمام حسرتم از دنیا نوشتن با خودکار بود . . .
دلم حتی برای خدا تنگ شده . . .
خدایی که شبها بوسه بارانش میکردم
دلم برای کودکیم تنگ شده . . .
شاید یک روز در کوچه بازا فریب دست من ول شد و او رفت . . .