بسکه ماندم درغریبی وطن ازیادم رفت بسکه ماندم درقفس بوی گل ازیادم رفت
بسکه ماندم درغریبی وطن ازیادم رفت بسکه ماندم درقفس بوی گل ازیادم رفت

بسکه ماندم درغریبی وطن ازیادم رفت بسکه ماندم درقفس بوی گل ازیادم رفت

عمرسعد آدم عجیبی‌ست.

«عمرسعد» آدم عجیبی‌ست.

آدم فکر نمیکند کسی مثل او فرماندهی تاریک‌ترین سپاه تاریخ بشود.

ماها تصور میکنیم سردسته‌ی آدم‌هایی که مقابل امام حسین میایستند، باید خیلی آدم عجیب و غریبی توی ظلم و قساوت باشد.

ظاهراً اما این‌طور نیست..

عمرسعد، خیلی هم آدم دور از دسترس و غریبی نیست ؛ ماها شاید شبیه «شمر» نباشیم یا نشویم هیچ‌وقت، اما رگه‌هایی از شخصیت عمرسعد را خیلی‌هایمان داریم.

رگه‌هایی که وسط معرکه می‌تواند آدم را تا لبه‌ی پرت‌گاه ببرد.

از همان لحظه‌ی اول ورود به کربلا شک دارد به آمدنش، به جنگیدنش با حسین.

حتی جایی آرزو کرده که کاش خدا من را از جنگیدن با حسین نجات بدهد.

عمر سعد «علم» دارد. «علم» دارد به این‌که حسین حق است.

 به این‌که جنگیدن با حسین، یعنی قرار گرفتن توی سپاه باطل.

اما چیزهایی هست که وقت «عمل» می‌لنگاندش.

زن و بچه‌هاش، مال و اموالش،‌ خانه و زندگی‌اش و مهم‌تر از همه‌ی این‌ها؛ گندم‌های ری؛ وعده‌ی شیرین فرمانداریِ ری.

شب دهم امام می‌کِشدش کنار، حرف می‌زند با او .

حتی دعوتش می‌کند به برگشتن، به قیام در کنار خودش.

عمرابن سعد می‌گوید: می‌ترسم خانه‌ام را خراب کنند،.

امام جواب میدهند: خانه‌ی دیگری می‌سازم برایت.

میگوید: میترسم اموالم را مصادره کنند!

امام دوباره میگوید : بهتر از آن‌ها را توی حجاز  به تو میدهم.

میگوید نگران خانواده‌ام هستم، ‌نکند آسیبی به آن‌ها برسانند ..

ماها هم «شک» داریم، همیشه در رفت و آمدیم بین حق و باطل.

با آن‌که به حقانیّت حق واقفیم.

مال و جان و زندگی و موقعیت‌مان را خیلی دوست داریم؛‌ از دست دادنشان خیلی برایمان نگران‌کننده است !

و این‌ها نشانه‌های خطرناکی‌ هستند. نشانه‌های سیاهی از شباهت ما با عمرابن‌سعد‌ابن‌ابی‌وقاص.

هزاری هم که هر بار توی زیارت عاشورا لعنتش کنیم.

عمرسعد از آن خاکستریهایی بود که کربلا تکلیفشان را با خودشان معلوم کرد.

رفت و آمد میان سیاهی و سفیدی تمام شد دیگر.

رفت تا عمق سیاهی‌ها و دیگر همان‌جا ماند..

capitan_mirzaee

 

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.