بسکه ماندم درغریبی وطن ازیادم رفت بسکه ماندم درقفس بوی گل ازیادم رفت
بسکه ماندم درغریبی وطن ازیادم رفت بسکه ماندم درقفس بوی گل ازیادم رفت

بسکه ماندم درغریبی وطن ازیادم رفت بسکه ماندم درقفس بوی گل ازیادم رفت

حکایت

حکایت

مرحوم راشد نقل می‌کند: سال‌های جنگ بین‌المللی اول، سختی‌های زیادی در همه ایران پیش آمد و از آن جمله در شهر ما بیماری‌هایی مانند وبا و آنفلوانزا شیوع پیدا کرد، در خانه ما نخست پدرم مبتلا گشت، بعد از آن من و خواهرم و فقط کار خدا بود که تنها مادرم سالم ماند که پرستاری ما را می‌کرد، این بیماری خیلی سنگین بود.

مرحوم دکتر ضیاء به عیادت ما می‌آمد، بعدها خود مرحوم دکتر ضیاء برای من نقل کرد، من به خانه شما می‌رفتم و می‌دیدم چهار بیمار که همگی احتیاج به دوا و نخود و آب و آش و بعد از بریدن تب، نیاز به برنج نرم پخته‌ای دارند که به آن می‌گویند (ترچلو) و وضع خانه شما را می‌دیدم.

روزی که به عیادت مرحوم ملأ عباس تربتی رفتم، دستمالی حاوی مبلغی پول نقره که شخص معروفی به من داده بود، کنار بستر ایشان گذاشتم، مرحوم ملأ عباس پرسید این چیست؟ گفتم: پولی است که شخصی داده و از باب وجوهات شرعیِ نیست بلکه برای مصارف این چند بیمار است.

پرسید چه کسی این را داده است؟ من چون نمی‌توانستم به حاج آخوند برخلاف واقع بگویم، گفتم: فلان کس داده است و به من سپرده است، اسمش را نگویم، اما چون شما پرسیدید ناچار شدم بگویم، دیدم با آن حال بیماری اشکش جاری شد و گفت: در این قحطی که مردم از گرسنگی می‌میرند این آدم عروسی راه انداخت و از مشهد مطرب زنانه آورد و پول فراوانی صرف شراب کرد تا مردم مسلمان بخوردند، آیا شما روا می‌دانید، من از چنین آدمی پول قبول کنم؟

من راضی هستم بمیرم و از چنین کسانی نوشدارو نگیرم و زیر بار منت این افراد نروم.

مرحوم دکتر ضیاء گفت؛ من نیز به گریه افتادم و پول را به صاحبش پس دادم.

با اقتباس و ویراست از کتاب فضیلت‌های فراموش‌شده

Tebyan

 

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.