بسکه ماندم درغریبی وطن ازیادم رفت بسکه ماندم درقفس بوی گل ازیادم رفت
بسکه ماندم درغریبی وطن ازیادم رفت بسکه ماندم درقفس بوی گل ازیادم رفت

بسکه ماندم درغریبی وطن ازیادم رفت بسکه ماندم درقفس بوی گل ازیادم رفت

تقدیم به خادمین سیدالشهدا (ع)

تقدیم به خادمین سیدالشهدا (ع)

پیر غلامی حکایت  گم شدن فرزند دوستش را اینطور برایم تعریف کرد:

در سال 1358 (قبل از آغاز جنگ 8 ساله ایران و عراق) خانم و آقائی اهل تهران با اصالت یکی از روستاهای تبریز  در یکی از محلات تهران دختر کوچک خود را گم میکنند

سالها در پی دختر به هر دری میزنند و هر کاری که در توان داشتند در جهت پیدا شدن فرزند دلبندشان انجام میدهند اما از دختر بچه خبری نمیشود !

هر جا که فکرش را میکردند سر میزنند اما اثری از دختر کوچکشان پیدا نمیکنند

خلاصه امیدشان از همه جا قطع میشود بجز درگاه  خدا

فقط تنها چیزی که همراه بچه بوده به گفته خانواده یک عدد کیف کوچک بچه گانه بود که در آن عکس پدر و مادر بچه بر حسب قضا موجود بوده .

سالها از این موضوع میگذرد غافل از اینکه دختر بچه در زمان جنگ سر از عراق و شهر کربلا در می آورد چون پدر و مادر جدید بچه که اهل جنوب کشور بوده و بخاطر اینکه از اقوامشان در عراق زیاد بودند بلاجبار و به اصرار اقوام به آنجا کوچ کرده و ماندگار میشوند

سالها میگذرد دختر بچه روز به روز بزرگتر میشود و ازدواج میکند و صاحب فرزندانی  میشود

اما پدر و مادر دوم او دیگر طاقت نمی آورند  و راز او را به او میگویند و عکسی را که به هنگام گم شدن همراه داشته را به او میدهند .

در دل این دختر خانم غوغائی میشود که آیا پدر و مادر من هم اکنون کجا هستند و چه میکنند؟

توسلاتی به ائمه علیهم السلام میکند و از آنجا که دوستدار آقا اباعبدالله الحسین و برادر گرامیشان بود به حضرات متوسل میشود 

تا اینکه با باز شدن راه کربلا بعد از جنگ , دختر هر بار برای پیدا کردن پدر ومادرش ما بین کاروانهای  ایرانی  در بین الحرمین میرود  و عکس قدیمی پدر ومادر خود را به آنها نشان میدهد

و هر هفته با امید زیادی اینکار را تکرار میکند ....

تا اینکه روزی....

یکی از همشهریان که  با تعجب فراوان عکس جوانی دوست دیرینش  را در دستان  این خانم میبیند متعجب شده و جریان را جویا میشود و دختر  میگوید دختر گم شده این خانواده است  و در پی ایشان است !

مرد با خوشحالی میگوید که پدر و مادر او  را میشناسد و قول میدهد جریان را به خانواده او در ایران  بگوید

بعد از ورود به ایران مرد به منزل دوستش میرود و جریان را برای او میگوید و خانواده دختر بعد از یکماه بی تابی همراه با برادران وخواهران دختر در بین حرم دو سردار عشق حضرت اباعبدالله الحسین (ع) و حضرت ابالفضل (ع) در بین الحرمین بعد از اینهمه سال فراغ برای اولین بار همدیگر را در آغوش میگیرند

پدر این خانم در مورد روزهای سخت نا پدید شدن دخترش میگفت :

فقط دلم به این گرم بود که به امام حسین (ع) پناه برده بودم و اعتماد کامل به ایشان داشتم و به ایشان گفته بودم خواهش میکنم خودت از فرزندم مراقبت کن  و میدانستم دست خالی آقا کسی را بر نمیگرداند و این که در آخر دیدم فرزندم در پناه خدا و حضرت بود مزدی بود بر اینهمه صبر و شادی بر دل نوکر که ارباب مزدش را داده بود

زین در نروی که در به در میگردی

هرجا بروی دوباره بر میگردی

واقعا چه مصلحتی از اینهمه فراغ در بین بوده؟ و چه حکمتی از اقامت  این دختر و خانواده اش در کربلا و در پناه آقا اباعبدالله (ع) بوده را خدا میداند !

اما گویی حال که قضا و قدر بر این بوده که او گم بشود  اما ابراز علاقه پدر این کودک به ارباب باعث شده بوده  که این سالیان خود ارباب مراقب او باشد

این دختر خانم بعد از یکسال به همراه شوهرش و فرزندان به ایران می آید و همکنون در شرق تهران به همراه خواهران و برادرانش  زندگی میکنند

صلی الله علیک یا اباعبدالله الحسین علیه السلام

با تشکر از پیرغلام آقا برای ارسال این حکایت

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.