بسکه ماندم درغریبی وطن ازیادم رفت بسکه ماندم درقفس بوی گل ازیادم رفت
بسکه ماندم درغریبی وطن ازیادم رفت بسکه ماندم درقفس بوی گل ازیادم رفت

بسکه ماندم درغریبی وطن ازیادم رفت بسکه ماندم درقفس بوی گل ازیادم رفت

یادی_از_شهدا

http://uupload.ir/files/v7qe_%D9%BE%DB%8C%D8%B4_%D8%A8%DB%8C%D9%86%DB%8C.jpg

یادی_از_شهدا

پیش بینی یک شهید از پیاده روی باشکوه اربعین

جبار ستوده و مهدی فریدوند می گویند: سال اول جنگ به همراه چند نفر از بچه‌های گروه اندرزگو به یکی از ارتفاعات شمال منطقه گیلان‌غرب رفتیم. صبح زود بود و ما بر فراز یکی از تپه‌های مشرف به مرز قرار گرفتیم. پاسگاه مرزی در دست عراقی‌ها بود و خودروهای عراقی راحت در جاده‌های اطراف آن تردد می‌کردند.

ابراهیم کتابچه دعا را باز کرد و به همراه بچه‌ها زیارت عاشورا خواندیم. بعد از آن در حالی که با حسرت به مناطق تحت نفوذ دشمن نگاه می‌کردم، گفتم: ابرام جون این جاده رو ببین که به سمت مرز می‌ره. ببین چقدر راحت عراقی‌ها توی اون تردد می‌کنن. بعد با حسرت گفتم: یعنی می‌شه یه روزی مردم ما راحت از این جاده‌ها رد بشن و به شهرهای خودشون برن.

ابراهیم که انگار حواسش به حرف‌های من نبود و با نگاهش داشت دوردست‌ها رو می‌دید، لبخندی زد و گفت:چی می‌گی! یه روز میاد که از همین جاده مردم خودمون دسته‌دسته می‌رن کربلا رو زیارت می‌کنن.

در مسیر برگشت از بچه‌ها پرسیدم: اسم اون پاسگاه مرزی رو می‌دونین؟ یکی از بچه‌ها گفت: مرز خسروی.

بیست سال بعد به سمت کربلا می‌رفتیم. نگاهم به همان ارتفاعی افتاد که ابراهیم بر فراز آن زیارت عاشورا خوانده بود. گوئی ابراهیم را می‌دیدم که ما را بدرقه می‌کرد. آن ارتفاع درست روبروی منطقه مرزی خسروی قرار داشت. آن روز اتوبوس‌ها از همان جاده به سمت مرز در حرکت بودند و از همان جاده دسته‌دسته مردم ما به زیارت کربلا می‌رفتند.

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.