بسکه ماندم درغریبی وطن ازیادم رفت بسکه ماندم درقفس بوی گل ازیادم رفت
بسکه ماندم درغریبی وطن ازیادم رفت بسکه ماندم درقفس بوی گل ازیادم رفت

بسکه ماندم درغریبی وطن ازیادم رفت بسکه ماندم درقفس بوی گل ازیادم رفت

روزی ملانصرالدین وارد یک اسیاب گندم شد

روزی ملانصرالدین وارد یک اسیاب گندم شد

دید اسیاب به گردن الاغ بسته شده الاغ میچرخید و اسیاب کار میکرد به گردن الاغ یک زنگوله آویزان بود

از اسیابان پرسید: برای چه به گردن الاغ زنگوله بسته اید؟

اسیابان گفت: برای اینکه ایستاد بدانم کار نمیکند...

ملا دوباره پرسید: خب اگر الاغ ایستاد وسرش را تکان داد چه؟

 آسیابان گفت:

ملا خواهشا این پدرسوخته بازی هارو به الاغ یاد نده!

علی محمدی ازرشت

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.