بسکه ماندم درغریبی وطن ازیادم رفت بسکه ماندم درقفس بوی گل ازیادم رفت
بسکه ماندم درغریبی وطن ازیادم رفت بسکه ماندم درقفس بوی گل ازیادم رفت

بسکه ماندم درغریبی وطن ازیادم رفت بسکه ماندم درقفس بوی گل ازیادم رفت

مردی در حال مرگ بود. وقتی که متوجه مرگش شد خدا را با جعبه ای در دست دید.

مردی در حال مرگ بود. وقتی که متوجه مرگش شد خدا را با جعبه ای در دست دید.

خدا: «وقت رفتنه!»

مرد: «به این زودی؟ من نقشه‌های زیادی داشتم!»

خدا: «متأسفم، ولی وقت رفتنه.»

مرد: «در جعبه‌ات چی دارید؟»

خدا: «متعلقات تو را.»

 مرد: «متعلقات من؟ یعنی همه چیزهای من؛ لباسهام، پولهام و ...»

خدا: «آنها دیگر مال تو نیستند، آنها متعلق به زمین هستند.»

مرد: «خاطراتم چی؟»

خدا: «آنها متعلق به زمان هستند.»

مرد: «خانواده و دوستهایم؟»

خدا: «نه، آنها موقتی بودند.»

مرد: «پس وسایل داخل جعبه حتماً تن و بدنم هستند!»

خدا: «نه، آنها متعلق به گرد و غبار هستند.»

مرد: «پس مطمئناً روحم است!»

خدا: «اشتباه می‌کنی، روح تو متعلق به من است.»

مرد با اشک در چشمهایش و با ترس زیاد جعبه در دست خدا را گرفت و باز کرد و دید خالی است! مرد دلشکسته گفت: «من هرگز چیزی نداشتم؟»

خدا : «درسته. تو مالک هیچ چیز نبودی!»

مرد: «پس من چی داشتم؟»

خدا: «لحظات زندگی مال تو بود. هر لحظه که زندگی کردی مال تو بود.

لحظاتتون شیرین

خانم میرفلاح ازرشت

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.