بسکه ماندم درغریبی وطن ازیادم رفت بسکه ماندم درقفس بوی گل ازیادم رفت
بسکه ماندم درغریبی وطن ازیادم رفت بسکه ماندم درقفس بوی گل ازیادم رفت

بسکه ماندم درغریبی وطن ازیادم رفت بسکه ماندم درقفس بوی گل ازیادم رفت

شخصی مادرش الزایمر داشت...

شخصی مادرش الزایمر داشت...

بهش گفت مادر یه بیماری داری ، باید بخاطر همین ببریمت آسایشگاه سالمندان...

مادر گفت : چه بیماریی؟

گفت : الزایمر...

گفت : چی هست...

گفت: "یعنی همه چیو فراموش میکنی..."

گفت انگار خودتم همین بیماریو داری...

گفت : چطور؟

گفت : انگار یادت رفته با چه زحمتی بزرگت کردم ، چقدر سختی کشیدم تا بزرگ بشی ، قامت خم کردم تا قد راست کنی..

پسر رفت توی فکر...

برگشت به مادرش گفت : مادر منو ببخش...

گفت : برای چی؟

گفت : به خاطر کاری که میخواستم بکنم...

مادر گفت :

منکه چیزی یادم نمیاد

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.