بسکه ماندم درغریبی وطن ازیادم رفت بسکه ماندم درقفس بوی گل ازیادم رفت
بسکه ماندم درغریبی وطن ازیادم رفت بسکه ماندم درقفس بوی گل ازیادم رفت

بسکه ماندم درغریبی وطن ازیادم رفت بسکه ماندم درقفس بوی گل ازیادم رفت

گپی خودمانی قسمت دوم

گپی خودمانی قسمت دوم

دوست من، عزیز دل!

آن هنگام که این مطالب را می خوانی ، احساس میکنی که می‌شناسی ام و بعد از اینکه مطالب را خواندی و انگار هیچ ناگفته در من نیست که ندانی، میشوی مخاطب من ، که مخاطب گاه نزدیک ترین آشنای آدمی می‌شود، مگر نه اینکه آشنا یعنی آنکه مخاطب توست. می‌خواهم بدانی که در تمام این روزها، که مطالب را جمع آوری میکردم و وقتی که صبح چشم به " روستا" باز کرده ام و احساس کرده ام که تو نیز با من به صفحه روشن روستا نگاه می‌کنی، با خود گفته ام، شد کاری که باید می‌شد. من و ما، در این روستا، خواستیم و توانستیم دریچه‌ای به باغ پر درخت مردمان سرزمین مان باز کنیم، تا بدانیم که در روستایمان و کوچه هایش چه گذشت و تو نیز بدانی !

ما آئینه‌ای شدیم روبروی تو، تا نشان دهیم که در این روستا زنان رشید و مردانی بلندهمت هستند که آئینه جز واقعیت او چیزی از او نمی نماید. ما روزهایمان، به سپیدی روز بود و نخواستیم و نمی خواهیم روزی را سیاه بنمائیم و شبی را روز بخوانیم و ناراستی را به جای راستی بنشانیم. دریافته ایم که چراغ دروغ بی فروغ است و بی هر دروغ و دریغ می‌خواهیم راوی زندگی روستا باشیم برای هر آنکس که در آئینه روستا را می‌بیند.   

ولی افسوس که چرخ زندگی و سفر که ما را از همدیگر جدا کرد. ، که سفر، وقتی گریزی ناگزیر باشد، نفرینی می‌شود در زندگی آدمی؛ زخمی که تا باد صبای شمالی بر آن نوزد، التیام نمی یابد. ما در سفری که نه از سر گریختن بود، آمدیم و در مکان عافیت ننشستیم. ما، سنگینی نگاهی که از پشت سرمان خیره بود، احساس کردیم و رو به تو کردیم و جز آن قبله به سویی دیگر نماز نگذاردیم و جز آن سرزمین محبوب به سویی دیگر فکر نکردیم. ما در همه این روزها رو به سوی تو داشتیم و قصه را جز برای تو نخواستیم روایت کنیم. ما در تمام این روزها در سرمای سخت غربت، کوشیدیم تا خواب مرگ بر ما غالب نشود و آنقدر حکایت با تو تازه کنیم تا تو نیز به خواب نروی.

 رفیق خوب، عزیز!

ما در هر تندباد حادثه که آمد، نگذاشتیم که دریچه‌ای که میان ما و توست، بسته شود و این هوایی که می‌رود و می‌آید، و جانمان را تازه می‌کند، از دست بدهیم و خفه شویم در هر دو سوی دریچه، هم آنکه می‌گوید و هم آنکه می‌شنود، هم آنکه می‌نویسد و هم آنکه می‌خواند. می‌خواهم بدانی که من نیازمند توام. من به عشق تو هر روز خبرهای روستایی را که دوست می‌دارم، می‌خوانم و با تپش هر لحظه آن جریان می‌یابم و وقتی که تو نگاه می‌کنی، احساس می‌کنم که چیزی شبیه معنای زندگی در رگهای من جریان می‌یابد و انگار همه چیز درست می‌شود.

وقتی به پشت سر نگاه می‌کنیم می‌بینیم که روزهای سکوت و سرما رفتند، روزهای نومیدی و سیاهی رفتند، روزهای اهانت و تحقیر رفتند، روزهای امید و رویش رفتند، روزهای رنج و تلخی رفتند، روزهای تلاش و کوشش رفتند، روزهای سبز شادمانی رفتند، و روزهای تلخ و سیاه.... حالا، برای من و تو که روزها را گذرانده ایم، دیگر زندگی مانند حکایت پروانه‌ای نیست که در صبح کودتایی به دنیا می‌آید و در همان شب می‌میرد، می‌دانم که روزی ادامه قصه هایمان را در روستایی که دوست می‌داریم خواهیم گفت و چهره به چهره و بی فاصله همدیگر را دیدار خواهیم کرد. با خود فکر می‌کنم اگر چه کاری کردم، ولی هنوز اول کار است.   

 «بایی دوواره پا گِیرم، تِی دستانه حنا گِیرم، حنا گِیرم، اگر بایی تو... اگر بایی تو...»

 عشق مانند لافندیست بپیسه

که هر وقت ممکنِ ورسفی

پس اونو تشکه بزن تا ورنسفی

ارسالی ازیک کاربرگیلانی

 

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.