بسکه ماندم درغریبی وطن ازیادم رفت بسکه ماندم درقفس بوی گل ازیادم رفت
بسکه ماندم درغریبی وطن ازیادم رفت بسکه ماندم درقفس بوی گل ازیادم رفت

بسکه ماندم درغریبی وطن ازیادم رفت بسکه ماندم درقفس بوی گل ازیادم رفت

حکایتی زیبا

حکایتی زیبا

تقریبا شصت سال قبل که طفلی بودم، با مرحوم پدرم به عزم زیارت به کربلا مشرف شده بودیم. چون در آن زمان، هواپیما و ماشین مسافربری نبود، مردم با اسب و کجاوه به زیارت می‌رفتند

در آن زمان مرسوم بود که از هر شهری، مردم به صورت قافله‌ی دست جمعی به راه می‌افتادند و در شبهای جمعه که زوار و اهل هر شهر به کربلا می‌رسیدند، برای خود هییتی جداگانه تشکیل می‌دادند و به سینه زنی و عزاداری مشغول می‌شدند.

هر نقطه از حرم و رواق و ایوان، به یکی از شهرستانها اختصاص داشت و چون اهل کرمانشاه خیلی به کربلا نزدیکتر بودند و اغلب آنها با اهالی کربلا مربوط بودند و رفت و آمد داشتند، بهترین محل را (یعنی حرم مطهر و اطراف آن را) مخصوص اهل کرمانشاه معین کرده بودند.

لذا از ساعت دوازده شب به بعد، سینه زدن و عزاداری کردن در حرم مطهر مخصوص زوار کرمانشاهی بود.در یکی از شبهای جمعه، در حدود دو ساعت بعد از نصف شب، جمعی از اهالی کرمانشاه که اتفاقا عده‌ی زیادی از متدینین نیز با آنها به زیارت مشرف شده بودند، در حرم جمع گشته و مشغول عزاداری شدند.غیر از این عده، احدی در حرم مطهر رفت و آمد نمی‌کرد. وضع عجیبی بود!

 رجال و متدینین و بزرگان اطراف حرم نشسته و در میان آنها یعنی دور ضریح مقدس، عده‌ای مشغول سینه زدن بودند و سید پیرمرد بزرگواری هم - که خیلی مورد توجه مردم بود و صاحب نفس هم بود - مرثیه خوان آن دسته‌ی سینه زنی بود.ناگاه مرثیه خوان سکوت نمود و از سینه زنان فقط صدای زدن دستها به سینه، شنیده می‌شد. در همان حال که سکوت محض حرم مطهر را فراگرفته بود؛ ناگهان از ضریح مطهر صدایی حزین شنیده شد که فرمود:

«یا خلیل!» یعنی ای دوست!

جمعیت یک مرتبه دستهایشان سست شده و نفسها در سینه‌ها قطع گردید و زمزمه‌ها متوقف شد و همگی متوجه شدند که این صدا از کجا بلند شد.بار دیگر همین جمله‌ی «یا خلیل» شنیده شد و همگی فهمیدند که بدون تردید این صدا از ضریح مطهر آقا سیدالشهداء علیه‌السلام است.

گویا همه سینه زنان انتظار داشتند که بار دیگر این صدا را که به منزله‌ی معجزه‌ای بود، بشنوند.

ناگهان برای مرتبه ی سوم آن صدا از ضریح مطهر شنیده شده و جمعیت از هر سو خود را به طرف ضریح پرتاب نمودند. در همین بین سرپایی به شدت به پهلوی من رسید و فورا غش کردم.

وقتی که به هوش آمدم، خود را روی دست پدر مشاهده کردم که با چشم‌های گریان به من می‌نگریست و چون دید من به هوش آمدم و سالم هستم، صدا زد:

عزیزم! بگو ببینم تو چه دیدی؟

چرا به این حال افتادی؟

گفتم: من در حرم متوجه سینه زدن جمعیت و زمزمه‌ی گوشه و کنار حرم بودم، ناگاه صدایی از میان ضریح شنیدم که گفت: «یا خلیل!» بار دوم که این جمله را شنیدم، دیدم تمام این جمعیت متوجه ضریح طمهر گردیدند.اما مرتبه‌ی سوم که آن صدا از ضریح مطهر بلند شد،یک مرتبه دیدم جمعیت ازجای خود کنده شدند و خود را به ضریح پرتاب نمودند، ولی ناگهان لگدی به پهلوی من خورد و دیگر چیزی نفهمیدم.مرحوم پدرم گفت:

عزیزم می‌دانی که گوینده‌ی آن جمله و صدا، چه کسی بود؟

گفتم: نه.

گفت: او خود آقا اباعبدالله علیه‌السلام بودند که چون وضع اخلاص و عزاداری بی‌ریای آن جمع را به طور مخصوصی احساس کردند، ناگهان از شدت شوق، سه بار فرمودند: «ای دوست!» و این کلمه اظهار تشکری از عزاداران بود.

این قضیه را سید عطاء الله شمس دولت آبادی نقل فرموده‌اند

منبع.کتاب آثار و برکات حضرت امام حسین (ع)  

karballa313

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.