بسکه ماندم درغریبی وطن ازیادم رفت بسکه ماندم درقفس بوی گل ازیادم رفت
بسکه ماندم درغریبی وطن ازیادم رفت بسکه ماندم درقفس بوی گل ازیادم رفت

بسکه ماندم درغریبی وطن ازیادم رفت بسکه ماندم درقفس بوی گل ازیادم رفت

نزدیک عید پدر و مادرم ما را به کفش ملی می بردند.

نزدیک عید پدر و مادرم ما را به کفش ملی می بردند. خودشون از پشت ویترین انتخاب می کردند و به فروشنده می گفتند اندازه سایز پای ما بیاورد و اصلا سوال نمی کردند که این کفش را دوست دارید یا نه , فقط همیشه می گفتند این ﻛﻔﺸﻬﺎ ﻣﺮﮒ ﻧﺪاﺭﻧﺪ!

عاشق عید بودم . بوی عید را دوست داشتم . بوی شیرینی ها ,بوی عود و بوی سبزی پلو ماهی مادر و مادربزرگام و سفره ای که اولین روز عید پهن می شد و همه فامیل دور آن می نشستند ...

چرا فکر نمی کردیم شاید این روزها تمام شوند ؟

چرا آنقدر خاطرمان جمع بود ؟

چرا مواظب لحظه ها نبودیم ؟

چرا خوشبختی را عمیق نفس نکشیدیم ؟

که امروز مجبور نباشیم فقط چنگ بیندازیم به گذشته ها ,خیره شویم به آن و زندگی کنیم با آن ...

از کودکی به نوجوانی و جوانی راهی نیست اما همراهانت همیشگی نیستند.

در فراز و فرود راه ,خیلی ها را از دست می دهی .

ما در همین از دست دادن ها بزرگ شدیم , پخته شدیم ,ساخته شدیم .

ﻣﺎﺩﺭ و ﭘﺪﺭ ﺑﺰﺭﮔﻬﺎ ﺭﻓﺘﻨﺪ و من امروز بعد از گذشت این چند سال , می خواهم بنویسم فقط کفش ملی نیست که مرگ ندارد ,عشق هم مرگ ندارد ,بعضی خاطرات هم مرگ ندارد بعضی قلبها و بعضی آدمها ...

روزنوشت

Hamid_Masouminejad

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.