بسکه ماندم درغریبی وطن ازیادم رفت بسکه ماندم درقفس بوی گل ازیادم رفت
بسکه ماندم درغریبی وطن ازیادم رفت بسکه ماندم درقفس بوی گل ازیادم رفت

بسکه ماندم درغریبی وطن ازیادم رفت بسکه ماندم درقفس بوی گل ازیادم رفت

(برگ_سبز) حصیر

برگ_سبز

حصیر

قصدم این بود که علی را تنها ببینم و به او نصیحتی بکنم. به هر حال او که تا به حال حکومت نکرده بود، باید چیزهایی را می‌دانست. پای آبرو حکومت اسلامی در میان بود.

 وارد اتاق که شدم، اتاق کوچکی بود و فقط حصیر کهنه‌ای داشت که علی روی آن نشسته بود و به امور مملکتی مشغول بود.

بعد از سلام و احوال‌پرسی، با لبخند گفتم: «ای امیر مؤمنان، تو زمامدار مسلمانانی، حاکم آن‌ها و بیت‌المالی. به هر حال هیئت‌های مختلف پیش تو می‌آیند و ....»

به حصیر کهنه اشاره کردم و ادامه دادم: «آن‌وقت در خانه تو، جز این، چیز دیگری نیست.»

امیرالمؤمنین فرمود: «ای سوید، عاقل در خانه موقت اثاث نمی‌چیند. پیش روی ما خانه جاودانی است که کالای خودمان را به آنجا منتقل کرده‌ایم. به زودی ما هم به آنجا منتقل خواهیم شد.»

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.