بسکه ماندم درغریبی وطن ازیادم رفت بسکه ماندم درقفس بوی گل ازیادم رفت
بسکه ماندم درغریبی وطن ازیادم رفت بسکه ماندم درقفس بوی گل ازیادم رفت

بسکه ماندم درغریبی وطن ازیادم رفت بسکه ماندم درقفس بوی گل ازیادم رفت

داستانک

داستانک

مریم  کوچولو دختری 5 ساله، زیبا و با چشمانی درخشان بود. یک روز که با مادرش برای خرید به بازار رفته بودند، چشمش به یک گردنبند مروارید پلاستیکی افتاد. از مادرش خواست تا گردنبند را برایش بخرد. مادر گفت که اگر دختر خوبی باشد و قول بدهد که اتاقش را هر روز مرتب کند، آن را برایش می‏خرد. مریم قول داد و مادر گردنبند را برایش خرید.

مریم به قولش وفا کرد؛ او هر روز اتاقش را مرتب می‏کرد و به مادر کمک می‏کرد. او گردنبند را خیلی دوست داشت و هر جا می‏رفت، آن را با خودش می‏برد.

مریم، پدر دوست داشتنی داشت که هر شب برایش قصه می‏گفت تا او بخوابد. شبی بعد از اینکه داستان به پایان رسید، بابا از او پرسید: مریم ، آیا بابا را دوست داری؟ مریم گفت: معلومه که دوستت دارم.

بابا گفت پس گردنبند مرواریدت را به من بده!

مریم با دلخوری گفت: ‏نه! من آن را خیلی دوست دارم ولی بیایید این عروسک قشنگ را به شما می‏دهم، باشد؟

بابا لبخندی زد و گفت: آه، نه عزیزم! بعد بابا گونه‏اش را بوسید و شب بخیر گفت.

چند شب بعد، باز بابا از مریم مرواریدهایش را خواست ولی او بهانه ه‏ای آورد و دوست نداشت آنها را از دست بدهد.

عاقبت یک شب دخترک گردنبندش را باز کرد و به بابایش هدیه کرد.

بابا در حالی که با یک دستش مرواریدها را گرفته بود، با دست دیگر از جیبش یک جعبه قشنگ بیرون آورد و به مریم کوچولو داد.

وقتی مریم در جعبه را باز کرد، چشمانش از شادی برق زد: خدای من، چه مرواریدهای اصل قشنگی!

بابا این گردنبند زیبای مروارید را چند روز قبل خریده بود و منتظر بود تا گردنبند ارزان را از او بگیرد و یک گردنبند پرارزش را به او هدیه بدهد.

خدا خیلی نعمتهاشو می گیره و در عوض خیلی بهترشو میده....

پس غصه یه نعمتی رو که از دست دادی هیچ وقت نخور

پس توکل کن به پروردگار مهربان

loulemancity

 

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.