بسکه ماندم درغریبی وطن ازیادم رفت بسکه ماندم درقفس بوی گل ازیادم رفت
بسکه ماندم درغریبی وطن ازیادم رفت بسکه ماندم درقفس بوی گل ازیادم رفت

بسکه ماندم درغریبی وطن ازیادم رفت بسکه ماندم درقفس بوی گل ازیادم رفت

تُــنگ

تُــنگ

توو یک تــُنگ گرفـــــتاری گــیر افـــتادم

یه نخ سیــــگار رو میزم بازم از غم لبریـزه

دارم تـــاوان کارام یهو امروز پس مـــیدم

همش خونم توو این تنگم داره دائم میریزه

خودم هم مثـــل تو دائـ‍ــم میترســم

از اینکه زنــدگیم تـلخ و سیاه تر شه

از اینکه زنــدگیم سرمای مــُمتد شد

روزای خوش خوشیم زرد و تباه تر شه

همش دارم از این زنـــدون تَنگ میگم

روزای سهم من تاریک تر از شب شد

توو این سرمـا فقط دارم سـرد میشم

رگای این جــسد مـحتاج یک تب شد

فقط میخوام تو این دنیا کسی باشم

کسی که از بدی رها تر از مـــا بود

کسی که مردمــش همراه اون بودن

کسی که بی صدا اینجا و اونجـا بود

شدم «گالیله» که حرفی عجیب میزد

یه شـــهر و مردمــش مقابلش بــودن

اگه اون شـــهر هم خر تو خری بودش

الان یـــک جامـــعه هم قاتلش بــودن

شدم «سهراب» یک روزای مغروری

هــمون گالیلهٔ شــبیه سهرابــــــم

بزرگ و بی توان یک گوشـــه میمیرم

هــمون محــّمـد از درد سیرابــــــم

منم هامونی که خون و رگش خشک شد

هــــمون رودخونه که روزی جوون بودش

هــــمون رودخونه ی غیور ســیســتانی

که عــمــری توو شــبـا پاسبون بودش

یه روزی تنگ من یهو پر از خون شد

توو تُنگ زندگـــیم مــن غوطه ور بودم

توو این تُنگ گرف‍ــــتاری گیر افتادم

رگم خشکید.نفهـــمیدم که خر بودم

نمیخواستم توو این تُنگ کوچیک باشم

نمیخواستم بگم داستان پُر از خون شد

نمیخواستم کلاغِ قصـــّه پرپر شــــه

نمیخواستم بگــم تُنگ بــاز ویرون شد

محمد ذکری،چلچله

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.