بسکه ماندم درغریبی وطن ازیادم رفت بسکه ماندم درقفس بوی گل ازیادم رفت
بسکه ماندم درغریبی وطن ازیادم رفت بسکه ماندم درقفس بوی گل ازیادم رفت

بسکه ماندم درغریبی وطن ازیادم رفت بسکه ماندم درقفس بوی گل ازیادم رفت

دید مردی کنار یک جاده

دید مردی کنار یک جاده

یک زبان دراز،افتاده

آن زبان را که دید، حیرت کرد

چه زبانی! زبانزدِ زن و مرد

نسبتاً یک زبان سرخ و رَسا

سه وجب طول و یک وجب پهنا

چاپ گردیده بر اِتیکِتِ او

«وزن خالص:دوازده کیلو»

مرد، اول کمی تحیّر کرد

بعد از آن با خودش تفکر کرد

که زبانی چنین دراز و قشنگ

با چنین جلوه و طراوت و رنگ

نیست قطعاً زبان پیزوری

مال یک آدمِ همین جوری

آن زمانی که ملتزِم بوده

مال یک آدمِ مُهم بوده

باعث انفعالِ او شده است

صاحبش بی خیالِ او شده است

شاید اصلاً کنار این جاده

شده دولّا ،زبانش افتاده

چه بسا بوده این زبان، بی حال

رفته سمتِ زبان دیجیتال

کرده شاید زبان تازه،خرید

یا درآورده یک زبان جدید

الغرض ، نیم ساعتی ،آن مرد

چانه خاراند و هِی تفکّر کرد

دید فکرش خراب و مغلوط است

گفت: «اصلاً به من چه مربوط است؟»

ابوالفضل زرویی نصرآباد

وطنز  پایگاه شعر و ترانه طنز

vatanz_ir

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.