بسکه ماندم درغریبی وطن ازیادم رفت بسکه ماندم درقفس بوی گل ازیادم رفت
بسکه ماندم درغریبی وطن ازیادم رفت بسکه ماندم درقفس بوی گل ازیادم رفت

بسکه ماندم درغریبی وطن ازیادم رفت بسکه ماندم درقفس بوی گل ازیادم رفت

خاطرات طلبگی (۳۰)؛

خاطرات طلبگی (۳۰)؛

ماجرای خواندنی حضور تازه واردها در مسجد / جوان گیتار زن هم آمده بود

مسعود دیانی:

خلوتی مسجد علت های مختلفی داشت. مثلا شب بود و دور بود. انگار مسجد با خانه ها قهر بود. از اول منزوی و دورافتاده ساخته شده بود. مثل بچه های سر راهی. صدای اذان که از بلندگوها پخش می شد پیش از آنکه به آپارتمان های شهرک برسد، خسته می شد و بر زمین می افتاد. راه هم تاریک بود. سوسوی چراغ های زرد تیرهای چراغ برق به جای آنکه نور داشته باشند غم داشتند. انگار آن راه را فقط برای عاشق ها ساخته بودند.

ساختمان مسجد روح نداشت. نه ساده بود که آدم دل به سادگی اش بدهد نه هنرمندانه که آدم مجذوب ظرافت های هنری اش شود. خشن بود و برای خشن بودنش حق داشت. ترکیب آهن و سنگ خشن می شد و  آنجا چیزی جز آهن و سنگ نبود. سازنده اش انگار خواسته بود انبار بسازد. آهن ها و سنگ ها را روی هم سوار کرده بود و یک حجم تو خالی در آورده بود. اگر آنجا خانه‌ی ما بود نورش، رنگش، طراحی اش، نقشه اش، همه چیزش فرق می کرد. خانه‌ی ما نبود. خانه‌ی خدا بود! ...

http://hawzahnews.com/detail/News/454690

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.