ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 |
لبخند امام حسین علیه السلام هر شب جمعه
عالم زاهد و وارسته، مرحوم شیخ حسین بن شیخ مشکور قدس سره فرمود:
در عالم رؤیا دیدم در حرم مطهر حضرت اباعبدالله علیه السلام مشرف هستم و آن حضرت نیز در آنجا تشریف دارند.
در این اثناء یک نفر جوان عرب معدی (دهاتی) وارد حرم شد و با لبخند به آن حضرت سلام کرد و حضرت نیز با لبخند جوابش دادند.
فردای آن شب که شب جمعه بود،
به حرم امام حسین علیه السلام مشرف شدم و در گوشهی حرم توقف کردم.
ناگهان آن جوان عرب معدی را که در خواب دیده بودم، وارد حرم شد و چون مقابل ضریح مقدس رسید، با لبخند به آن حضرت سلام کرد!
ولی حضرت سیدالشهداء علیه السلام را ندیدم و مراقب آن جوان عرب بودم تا از حرم خارج شد.
به دنبال او رفتم و سبب لبخندش را در هنگام سلام دادن به امام علیه السلام پرسیدم.
و تفصیل خواب خود را نیز برایش نقل کردم و سپس گفتم:
چه کرده ای که امام علیه السلام با لبخند به تو جواب میدهند؟
جوان گفت: من پدر و مادر پیری دارم و در چند فرسخی کربلا زندگی میکنیم.
شبهای جمعه که برای زیارت میآمدم، یک هفته پدرم را سوار بر الاغ میکردم و میآوردم و یک هفته هم مادرم را میآوردم.
تا اینکه شب جمعه ای نوبت پدرم بود، چون او را بر الاغ سوار کردم،
مادرم گریه کرد و گفت:
مرا هم باید ببری! شاید تا هفتهی دیگر زنده نباشم!
به مادرم گفتم: امشب باران میبارد و هوا سرد است و بردن دو نفر مشکل است.
اما نپذیرفت!
ناچار پدرم را سوار کردم و مادرم را بر دوش کشیدم و با زحمت بسیار آنها را به حرم امام حسین علیه السلام رسانیدم.
چون در آن حالت همراه با پدر و مادرم وارد حرم شدم، حضرت سیدالشهداء علیه السلام را دیدم و سلام کردم.
آن بزرگوار نیز به من لبخند زدند و جوابم را دادند
و از آن وقت تا بحال،
هر شب جمعه که به کربلا مشرف میشوم، حضرت امام حسین علیه السلام را میبینم و ایشان با تبسم جوابم را میدهند.
داستانهای شگفت
کرامات الحسینیه جلد۱