بسکه ماندم درغریبی وطن ازیادم رفت بسکه ماندم درقفس بوی گل ازیادم رفت
بسکه ماندم درغریبی وطن ازیادم رفت بسکه ماندم درقفس بوی گل ازیادم رفت

بسکه ماندم درغریبی وطن ازیادم رفت بسکه ماندم درقفس بوی گل ازیادم رفت

(برگ_سبز ) حق مادر

برگ_سبز

حق مادر

زکریا، پسر ابراهیم، با آنکه پدر و مادر و همه فامیلش نصرانی بودند، مسلمان شد و به مقررات اسلام گردن نهاد.

او در موسم حج، در مدینه به حضور امام صادق (علیه‌السلام) رسید و ماجرای اسلام آوردن خود را برای امام تعریف کرد. سپس جوان پرسید: پدر و مادر و فامیلم همه، نصرانی هستند، مادرم نابیناست و من با آن‌ها هم غذا می‌شوم، تکلیف من چیست؟

امام فرمود: آیا آن‌ها گوشت خوک می‌خورند؟

زکریا گفت: نه، یا بن رسول‌الله! دست به گوشت خوک نمی‌زنند.

امام فرمود: معاشرت تو با آن‌ها مانعی ندارد.

آنگاه حضرت فرمود: مراقب حال مادرت باش و تا زنده است به او نیکی کن و وقتی مرد، جنازه او را به دیگری وامگذار و خودت عهده‌دار تجهیز جنازه او باش. در اینجا به کسی نگو با من ملاقات کرده‌ای، ان‌شاءالله در منی همدیگر را خواهیم دید.

جوان در ایام منی امام را دید. ایام حج به آخر رسید و جوان به کوفه بازگشت. او به سفارش امام، به خدمت مادر پرداخت و لحظه‌ای از مهربانی و محبت کوتاهی نکرد. وی با دست خود به مادرش غذا می‌داد. این تغییر روش، برای مادر، شگفت‌آور بود تا اینکه یک روز علت را از پسرش پرسید.

زکریا گفت: مادر جان! مردی از فرزندان پیغمبر ما، به من این‌طور دستور داد.

مادر گفت: پسرم، دین تو بسیار دین خوبی است، آن را به من معرفی کن.

جوان شهادتین را به مادر آموخت و او مسلمان شد و آداب نماز را نیز فرا گرفت. مادر نماز صبح و عصر را به جا آورد و توفیق نماز مغرب و عشا را نیز پیدا کرد. در آخر شب، حال مادر تغییر کرد، و در بستر افتاد. او پسر را طلبید و گفت: یک بار دیگر آن چیزها را که به من تعلیم دادی، تکرار کن!

پسر، بار دیگر شهادتین و سایر اصول اسلام را برای مادرش تکرار کرد و مادر به همه آن‌ها اقرار و به زبان جاری نمود و جان، به جان آفرین تسلیم کرد. پسر، صبح بر جنازه او نماز خواند و با دست خود او را به خاک سپرد.

داستان راستان، ج 2، ص 9 - 234

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.