بسکه ماندم درغریبی وطن ازیادم رفت بسکه ماندم درقفس بوی گل ازیادم رفت
بسکه ماندم درغریبی وطن ازیادم رفت بسکه ماندم درقفس بوی گل ازیادم رفت

بسکه ماندم درغریبی وطن ازیادم رفت بسکه ماندم درقفس بوی گل ازیادم رفت

خاطره اى جالب از شیخ کافى

خاطره اى جالب از شیخ کافى

قبل از انقلاب بود داشتیم میرفتیم قم، ماشین نبود، ماشین‌های شیراز رو سوار شدیم...

یه خانمی هم جلوی ما نشسته بود، اون موقع هم که روسری سرشون نمی‌کردن...!

مدام دقیقه‌ای یکبار موهاشو تکون می،داد و سرشو تکون می‌داد و موهاش می‌خورد تو صورت من...!

مدام بلند می‌شد و می‌نِشَست و سر و صدا می‌کرد...! میخاست یه جوری جلب توجه عمومی کنه ...

برگشت ، یه مرتبه نگاه کرد به من و خانمم که کنار دست من نشسته بود...

(خب چادر سرش بود و پوشیه هم زده بود به صورتش)

گفت ...: آقا اون بُقچِه چیه گذاشتی کنارت...؟

بردار تا یه نفر روى صندلى بشینه ...

نگاه کردم دیدم به خانمِ ما میگه بُقچِه...!

گفتم...: این خانم ماست ...

گفت...: پس چرا اینطوری پیچیدیش...؟

همه مسافران هم میخندیدند...

گفتم...: خدایا کمکمون کن،نذار مضحکه اینا بشیم ...

یهو دیدم یه ماشینی روش چادر کشیده از دور معلوم بود،یه چیزی به ذهنم رسید...

بلند گفتم...: آقای راننده...! زد رو نیم ترمز...

گفتم...:این چیه بغل ماشینت؟ گفت...:آقاجون،ماشینه!ماشین هم ندیدی تو، آخوند ...؟!

گفتم...: بله دیدم... ولی این چیه روش کشیدن ...؟

گفت...: چادره روش کشیدن دیگه...!

گفتم...: خب، چرا چادر روش کشیده...؟

گفت...: من از کجا بدونم، حتماً چادر کشیدن کسی سیخونکش نکنه، انگولکش نکنه، خط نندازن روش...

گفتم...: خب، چرا شما نِمی کِشی رو ماشینت...؟

گفت...: حاجی جون بشین تو رو قرآن، این ماشین عمومیه... ! کسی چادر روش نمی کشه...!

اون خصوصیه روش چادر کشیدن...!

منم زدم رو شونه شوهر این زنه و بهش گفتم...:

این خصوصیه ، ما روش چادر کشیدیم...

هرکس عمق پُست را متوجه شد یه صلوات به نیت شادى و ظهور حضرت بقیة الله اعظم (عج) و شادى روح حاج شیخ احمد کافى بفرسته...

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.