بسکه ماندم درغریبی وطن ازیادم رفت بسکه ماندم درقفس بوی گل ازیادم رفت
بسکه ماندم درغریبی وطن ازیادم رفت بسکه ماندم درقفس بوی گل ازیادم رفت

بسکه ماندم درغریبی وطن ازیادم رفت بسکه ماندم درقفس بوی گل ازیادم رفت

نجاری بود که زن زیبایی داشت که پادشاه را مجذوب خود کرده بود

نجاری بود که زن زیبایی داشت که پادشاه را مجذوب خود کرده بود

پادشاه بهانه ای از نجار گرفت و حکم اعدام او را صادر کرد و گفت نجار رفردا اعدام کنید

نجار آن شب نتوانست بخوابد .همسر نجار گفت :

مانند هر شب بخواب .پروردگارت یگانه است و درهای گشایش بسیار

کلام همسرش آرامشی بر دلش ایجاد کرد و چشمانش سنگین شد و خوابید .

صبح صدای پای سربازان را شنید.

چهره اش دگرگون شد و با نا امیدی، پشیمانی و افسوس به همسرش نگاه کرد که دریغا باورت کردم .

با دست لرزان در را باز کرد و دستانش را جلو برد تا سربازان زنجیر کنند.

دو سرباز با تعجب گفتند :

پادشاه مرده و از تو میخواهیم تابوتی برایش بسازی .

چهره نجار برقی زد و نگاهی از روی عذرخواهی به همسرش انداخت .

فکر زیادی انسان را خسته می کند .

درحالی که خداوند تبارک و تعالی مالک و تدبیر کننده کارهاست

ساعت زندگیت را به افق آدمهای ارزان قیمت کوک نکن

یا خواب می مانی

یا از زندگی عقب

در هر شرایطی امیدت را به خدا از دست نده و هر لحظه منتظررحمت بی کرانش باش.

https://t.me/joinchat/A5EhkUEJsTocVPD4vyctQw

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.