بسکه ماندم درغریبی وطن ازیادم رفت بسکه ماندم درقفس بوی گل ازیادم رفت
بسکه ماندم درغریبی وطن ازیادم رفت بسکه ماندم درقفس بوی گل ازیادم رفت

بسکه ماندم درغریبی وطن ازیادم رفت بسکه ماندم درقفس بوی گل ازیادم رفت

عبدالله مبارک به حج رفته بود،وقتی در خواب دید که فرشته ای به او گفت :

عبدالله مبارک به حج رفته بود،وقتی در خواب دید که فرشته ای به او گفت :از ششصد هزارحاجی کسی حاجی نیست ،مگر علی بن موفق،کفاشی  در دمشق که به حج نیامد.

عبدالله به دمشق رفت و علی بن موفق را دید که کفش های مردم را وصله میکند.پرسید چه کردی با اینکه امسال به حج نرفتی از میان همه ی حجاج فقط حج تو پذیرفته شد؟

گفت سی سال بود تا مرا آرزوی حج بود و از پاره دوزی سیصد درهم جمع کردم و امسال عزم حج کردم .عیالم حامله بود از خانه ی همسایه بوی طعام می آمد.مرا گفت:برو و پاره ای از آن طعام بستان.من رفتم ،همسایه گفت :بدان که هفت شبانه روز بود که اطفال من هیچ نخورده بودند،امروز خری مرده دیدم پاره ای از آن جدا کردم و طعام ساختم.برشما حلال نباشد.چون این بشیندم آتشی در جان من افتاد.آن سیصد درهم برداشتم و بدو دادم و گفتم نفقه ی اطفال کن که حج ما این است.

تذکره الاولیا

عطار

مطالب زیبا

fram45625017

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.