ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 |
عبدالله مبارک به حج رفته بود،وقتی در خواب دید که فرشته ای به او گفت :از ششصد هزارحاجی کسی حاجی نیست ،مگر علی بن موفق،کفاشی در دمشق که به حج نیامد.
عبدالله به دمشق رفت و علی بن موفق را دید که کفش های مردم را وصله میکند.پرسید چه کردی با اینکه امسال به حج نرفتی از میان همه ی حجاج فقط حج تو پذیرفته شد؟
گفت سی سال بود تا مرا آرزوی حج بود و از پاره دوزی سیصد درهم جمع کردم و امسال عزم حج کردم .عیالم حامله بود از خانه ی همسایه بوی طعام می آمد.مرا گفت:برو و پاره ای از آن طعام بستان.من رفتم ،همسایه گفت :بدان که هفت شبانه روز بود که اطفال من هیچ نخورده بودند،امروز خری مرده دیدم پاره ای از آن جدا کردم و طعام ساختم.برشما حلال نباشد.چون این بشیندم آتشی در جان من افتاد.آن سیصد درهم برداشتم و بدو دادم و گفتم نفقه ی اطفال کن که حج ما این است.
تذکره الاولیا
عطار
مطالب زیبا
fram45625017