بسکه ماندم درغریبی وطن ازیادم رفت بسکه ماندم درقفس بوی گل ازیادم رفت
بسکه ماندم درغریبی وطن ازیادم رفت بسکه ماندم درقفس بوی گل ازیادم رفت

بسکه ماندم درغریبی وطن ازیادم رفت بسکه ماندم درقفس بوی گل ازیادم رفت

مردم اینجا چقدرمهربانند

مردم اینجا چقدرمهربانند

دیدندکفش ندارم برام پاپوش دوختند

دیدندسرمامیخورم سرم کلاه گذاشتند

وچون برایم تنگ بود کلاه گشادتری سرم گذاشتند

دیندهواگرم شدکلاهم برداشتند

وچون دیدندلباسم کهنه وپاره است به من وصله چسباندند

و چون از رفتارم فهمیدند که سواد ندارم محبت کردند حسابم را رسیدند

گفتند کلبه بساز  خواستم در این مهربانکده خانه بسازم ، نانم را آجر کردند

روزگار جالبیست،مرغمان تخم نمی گذارد ولی هر روز گاومان می زاید

(زنده یاد حسین پناهی)

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.