بسکه ماندم درغریبی وطن ازیادم رفت بسکه ماندم درقفس بوی گل ازیادم رفت
بسکه ماندم درغریبی وطن ازیادم رفت بسکه ماندم درقفس بوی گل ازیادم رفت

بسکه ماندم درغریبی وطن ازیادم رفت بسکه ماندم درقفس بوی گل ازیادم رفت

ملامت جاهلانه

ملامت جاهلانه

محمد، پسر منکدر، یکی از دانشمندان اهل سنت، می‌گوید: روزی در شدت گرما به بیرون از مدینه رفته بودم. دیدم امام باقر (علیه‌السلام) با اندام توانمند و فربه خود، به دو تن از غلامانش تکیه کرده و مشغول کشاورزی است. با خود گفتم: پیر مردی از بزرگان قریش، در این وقت، در هوای گرم، در طلب مال دنیاست!

من تصمیم گرفتم او را موعظه کنم. نزدیک رفته، سلام کردم و گفتم: آیا سزاوار است مرد شریفی مثل شما در این هوای گرم، با اندام سنگین، در پی دنیاطلبی باشد؟ اگر در این موقع و در چنین حالی، مرگت فرا رسد، چه خواهی کرد؟

حضرت دست‌هایش را از دوش غلام‌ها برداشت و روی پا ایستاد و فرمود:

به خدا سوگند! اگر در این حال بمیرم، در حال فرمانبرداری و طاعت خداوند جان سپرده‌ام. تو خیال می‌کنی عبادت، فقط نماز و ذکر و دعاست. تأمین مخارج زندگی از راه حلال، خود نوعی عبادت است و من می‌خواهم با کار و کوشش، خود را از تو و دیگران بی‌نیاز سازم.

آری آنگاه باید از فرا رسیدن مرگ بترسم که در حال گناه باشم و در حالت نافرمانی خدا از دنیا بروم. خداوند ما را موظف کرده که بار دوش دیگران نباشم و اگر کار نکنیم، دست نیاز به سوی تو و امثال تو دراز خواهیم کرد.

محمد بن مکندر عرض کرد: خدایت رحمت کند، من می‌خواستم شما را موعظه کنم، شما مرا موعظه کردید!

داستان‌های بحار الانوار، ج 2، ص 101 - 102

TebyanOnline

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.